این نامه را برای تو مینویسم؛ برای تو که در تمام رویاهایم با من همزادی. در تمام رویاهای جان گرفته در طبیعت تو را میبینم که در دشتها و سبزهزارها سوار بر اسبی. گاه آرام حرکت میکنی و گاه میتازی. و در هنگام تاختن، گیسوانت به همراه یالهای اسب و دامن بلندت در باد موج میخورند.
تو را به دو شکل در رویاهایم میبینم:
گیسوانت همرنگ شب، پیراهنت سرخ، و اسبت سیاه. یا گیسوانت سرخ، پیراهنت آبی، و اسبت سفید.
به هر شکل که باشی تجسمی از منی که آزاد از تمام حصارها و مرزها در بینهایتِ طبیعت سفر میکنی. و روح بکر طبیعت را در خود داری. مثل آتش سرکشی، مثل آب سیالی، مثل باد رهایی، و مثل خاک عمیقی.
میخواهم از تو بپرسم به کجا میروی؟ اما میدانم که تو هیچ مقصدی نداری و فقط میروی. در واقع، مقصد تو خودِ رفتن است، رفتن تا نهایت زندگی، تا نهایت آزادی.
آنقدر میروی تا سرانجام در بینهایت بودن ادغام میشوی؛ جایی که دیگر جان و تنت چیزی به جز تبلور طبیعت نباشد.
نویسنده: شبنم حکیم هاشمی
