
کتاب «صد سال تنهایی» برای من فقط یک رمان نبود؛ سفری بود در دل تنهایی انسان، در امتداد یک قرن، میان سرنوشت نسلی که در حلقهی بیپایان تکرار، امید و شکست، عشق و مرگ، گرفتار آمده بودند. وقتی این کتاب را خواندم، حس کردم وارد روستای خیالی ماکوندو شدهام، جایی که مرز واقعیت و خیال محو شده، جایی که انسانها گویی در خواب راه میروند و سرنوشتشان را همچون کابوسی بیپایان، خودشان رقم میزنند.
خانواده بوئندیا، با همهی عجایب، غرابتها و بیقراریهایشان، آینهای از بشریت بودند. از نخستین ژوز آرکادیو بوئندیا که با رویای کشف حقیقت، جهان را کاوید، تا آخرین فرزند این خاندان که در میان بادهای مرگ و کتابهای خطیِ ملکادس، حقیقتی تلخ را یافت: اینکه تاریخ، اگر آموخته نشود، خود را تکرار میکند.
در «صد سال تنهایی»، تنهایی فقط یک واژه نیست. تنهایی، سرنوشت است. تقدیری است که در رگ و ریشهی هر شخصیت جاری است. عشقهایی که به سرانجام نمیرسند، فرزندان ناخواسته، نفرینها، سکوتها، و جنگهایی بیدلیل و بیانتها، همه و همه در خدمت روایت تنهایی انسان هستند. من گاهی حس میکردم که خودم یکی از آن شخصیتها هستم؛ که گویی بخشی از من نیز در آن خانهی بیانتها، با دیوارهای ضخیم سکوت، محبوس شده است.
نثر شاعرانه و پر از رمز و راز مارکز، به من آموخت که داستاننویسی فقط سرگرمی نیست؛ میتواند فلسفه باشد، تاریخ باشد، روانشناسی باشد. میتواند وجدان یک ملت را به تصویر بکشد. میتواند دردهای نسلها را، حتی در قالبی جادویی، فریاد بزند.
خواندن «صد سال تنهایی» برای من تجربهای روحی بود. با هر صفحه، بیشتر از پیش به این فکر فرو میرفتم که ما انسانها چقدر شبیه همایم، و چقدر در دردها و امیدهایمان تنها هستیم. شاید تنها راه نجات، شناختن این چرخهی تکرار و شکستن آن باشد.
در پایان، وقتی کتاب را بستم، حس کردم چیزی در درونم تغییر کرده. گویی یک قرن از عمرم گذشته بود. کتاب تمام شد، اما ماکوندو و بوئندیاها، تا همیشه در ذهن و قلب من ماندند. این یعنی ادبیات، وقتی واقعی باشد، جاودانه میشود.