میخواهم دربارۀ دوستی صحبت کنم. دوستی من و دوستان. اما خب وضعیت من در این دوستیها تاحدودی پررنگتر است. از این حیث که همه من را سرمنشا حوادث و بدشانسیها میشناسند. به نظر میرسد من در طی سالهای گذشته به نمادی از بخت بد و عدم وجود شانس به معنای واقعی کلمه بدل شدهام. هر کدام از دوستانم نیز نقش خدمات بیمههای مختلف.
از بدشانسی بگویم. از همین ابتدا میگویم که میدانم که گمان خواهید کرد که اغراق میکنم. اما بر ادعاهایم شاهد هم دارم. برای مثال، یک بار با دوستانم به کوهنوردی رفتیم و راه دراز و سختی در پیش داشتیم و آذوقۀ چندانی باخود نبردیم. جایی که میرفتیم هم آب داشت، هم هیزم. هوا هم که آفتابی بود و لباس گرم با خود نبردیم. حتی کوچکترین ابری در آسمان دیده نمیشد. جانم برایتان بگوید که به محض رسیدن به مقصد پس از چندین ساعت پیادهروی مداوم و طولانی متوجه شدیم که چشمه خشکیده، حتی یک تکه چوب برای هیزم پیدا نمیشد. درحالی که امید داشتیم که برای گرما به خورشید اتکا کنیم فقط لکهای ابر مقابل خورشید را گرفت و تا تبدیل به ابری بارانی نشد از مقابل خورشید جدا نشد. خب بعدش هم جدا نشد. کلن آن روز خورشید در آسمان دیده نشد. شاید میپرسید که این چه ربطی به من دارد؟ دوستانم میدانستند که تمامی بدشانسیها از صدقه سر حضور من است.
تا دلتان بخواهد از این دست مثالها برای تعریف کردن دارم. مثلا: برق خانۀ یکی از دوستانم هیچ وقت قطع نمیشود مگر زمانهایی که من به خانهاش میروم. منتهی بخت بد من تنها معطوف به اطرافیانم نیست و بخش زیادی از آن برای من است. باورتان میشود که تمام دفعاتی که تصادف کردهام در حالی که وجدانی و اخلاقی من مقصر نبودم، قانونا مقصر شمرده میشدم. هیچکدام از آن تصادفها محصول حواسپرتیام نبودند. مثلا در حالی که با سرعت مناسب در حال رانندگی بودم ماشین جلویی به قدری ناگهانی وسط خیابان ایستاد و آرام آرام توقف کرد که من متوجه توقفش نشدم و از پشت به او زدم. در آن لحظه و در آن وضعیت جناب رانندۀ جلویی یکی از کم احتمالترین وضعیتها را تولید کرد که به ندرت پیش میآید، یعنی خطای دید برای رانندۀ پشت سر که که متوجه توقف کامل ماشین مقابلش نمیشود. شاید میگویید که دارم خطایم را توجیه میکنم اما همانطور که گفتم شاهد دارم. این خطای دید برای دوستم که در کنارم نشسته بود نیز به وجود آمده بود. علی ای حال تمام زمانهایی که پول برای هزینۀ تعمیرات ماشین را نداشتم یکی از دوستانم نقش بیمۀ بدنه را بازی میکرد و هزینۀ تعمیر را به من قرض میداد. این دوستم که نمیخواهم اسمی از او ببرم به این دلیل که بسیار خجالتی و تودار است و اگر از او میخواستم که در این شرح به من اجازه دهد اسمش را ذکر کنم قطعا مخالفت میکرد. پس از تمام شدن بیمۀ شخص ثالثم هم به مدت یک ماه نمیدانستم که بیمهام تمام شده و در حالی که آن روزها بسیار سرم شلوغ بود، باری دیگر همین دوستم بیمۀ شخص ثالث را برایم تمدید کرد و هزینۀ بیمه و جریمۀ تاخیر را برایم پرداخت. میدانم که هربار هزینۀ همه را با او حساب میکنم و پس میدهم اما نسبت میان ما جوری گره خورده که دقیقا سر بزنگاهی که هزینهای مربوط به ماشین من قد علم میکند، به هر دلیل موجهی من امکان پرداختش را ندارم و این دوستم مانند رحمت الهی سر حادثه، سر بزنگاه، سر موعد نیازمندی حاضر است. به طوری که خودش عادت کرده و برای ماشین من احساس مسئولیت دارد. گاهی حتی برای پرسیدن احوال ماشین به من زنگ میزند و بلافاصله قطع میکند. گاهی شک میکنم که ممکن است مطابق معادلههای ناشناخته در ماوراءالطبیعه بین این دو نسبتی در جریان باشد، یعنی دوستم و ماشینم. نسبتی که هیچکس نمیتواند توضیحش دهد. جهان ماورءالطبیعه که همیشه نسبت غریب و نزدیکی با احوال من داشته و الطافش را در تمام نگون بختیهایم به رخم کشیده. اما خب در این میان حضور دوستم که همیشه نقش خدمات بیمه را در زندگیم بازی کرده به حقیقت لطف و رحمت است.