بچه که بودم، وقتی تو دفتر انشا مینوشتیم "اهل کجایی؟"، من با افتخار مینوشتم: "ایرانی".
همین یک کلمه همه چیز را خلاصه میکرد. انگار ساده بود؛ یک هویت، یک سرزمین...؟؟!!!
اما هرچه بزرگتر شدم، فهمیدم داستان من — و شاید داستان خیلیها — کمی پیچیدهتر از این حرفهاست.
پدرم اهل شمال بود؛ جایی که درختان تا آسمان قد میکشند و باران بیدریغ میبارد.
مادرم، دختر دشتهای باز و آفتابسوز جنوب.
دورتر که رفتم، فهمیدم رگ و ریشهی خانوادگیمان حتی فراتر از این مرزهای ظاهری میرود.
یک جد ترک قفقازی.
یک مادر بزرگ عرب.
یک رگهی محو از کردهای کرمانشاه.
وقتی به این ترکیب فکر میکنم، حس میکنم توی خونم هم آفتاب و دریاست، هم باران و جنگل.
هم رقص تند و هیجانی جنوب هست، هم صبوری ساکت شمال.
خونم هزار رنگ است، هزار لهجه، هزار ترانه.
بعضی وقتها خیال میکنم اگر آزمایش AncestryX بدهم، چقدر نتیجهاش میتواند شگفتانگیز باشد.
شاید درصدی از آن به دریای خزر چشم دوخته باشد، شاید بخشی به کوههای آناتولی، شاید تکهای به شنهای گرم خوزستان.
شاید چیزهایی در من هست که خودم هم خبر ندارم.
یک علاقهی عجیب به موسیقی اسپانیایی، یا شوری خاص در شنیدن زبان فرانسوی.
شاید ژنی از سرزمینی ناشناخته در من خوابیده باشد، منتظر یک روز برای بیدار شدن.
گاهی با خودم فکر میکنم، اگر ایرانی نبودم، دوست داشتم مال کجا باشم؟
دوست داشتم اهل ایتالیا باشم؛
با آن عشق بیپایان به هنر، غذا، زندگی.
دوست داشتم در خیابانهای باریک فلورانس راه بروم، با دستهایم حرف بزنم، و توی کافههای کوچک قهوههای تلخ بخورم.
یا شاید اهل ژاپن؛
با آن آرامش و انضباط درونی.
با جشن شکوفههای گیلاس، با شعرهای کوتاه هایکو که در سه خط، دنیا را خلاصه میکنند.
شاید هم دل به برزیل میدادم؛
با آفتاب همیشه حاضر، با فوتبال و رقص و شور بیپایان.
اما راستش را بخواهید، هر بار که این خیالبافیها را میکنم، ته دلم یک چیزی میگوید:
تو جایی هستی که باید باشی.
ایران، با تمام زخمهایش، با تمام زیباییهایش، خانهی من است.
خانهی ترکیبهای عجیبی که در رگهایم جاری است.
خانهی لهجهها، رنگها، فرهنگها.
خانهای که خودش یک دنیاست.
آزمایش AncestryX شاید نشانم دهد که خونم به کجاها بند است.
شاید بگوید چند درصد خاورمیانهایام، چند درصد قفقازی، شاید ردی از مدیترانهای بودن در من باشد.
شاید چیزهایی کشف کنم که هرگز فکرش را نمیکردم.
شاید بفهمم چرا همیشه بیدلیل دلم برای بادهای سرد پاییزی تنگ میشود، یا چرا با دیدن طلوع خورشید در کویر، اشک در چشمم جمع میشود.
اما فارغ از نتیجهی این آزمایش، چیزی که میدانم این است:
من فقط یک ملیت نیستم.
من ترکیبی از تاریخم، جغرافیایم، داستانهای خانوادگیام،
از مادری که آواز جنوبی میخواند و پدری که قصههای بارانی شمال را با لهجهای شیرین تعریف میکند.
من ریشه در خاکی دارم که هزار صدا در آن جاری است.
و این، برایم از هر ملیت دیگری زیباتر است.
