کاراموزی باید میگرفتم ، هی طولش میدادم که بتونم راضیش کنم راضی نمیشد ، سرش شلوغ بود خیلی ،وقت نداشت کم تر همدیگه رو حسابی می دیدم منم هر از گاهی تو پیچ بودم ، دیگه مثل بچه گی جمعه ها پارک نمیرفتیم دیگه شب ها برام از قصه های شکار و فوتبال و باغ رفتن های بچه گی خودش بنمیگفت من بزرگ شده بودم اونم گرفتار و سر شلوغ ، بیشتر یه کل کلی بینمون حادث شده بود من بزرگ شده بودم و نمی خواست باور کند ، از اسطوره گیش کم نشده بود اما من دیگه بچه ۹ سال صد در صد تابع نبودم اما اون همون بابای متعصب مذهبی بود ،
بلاخره راضی شد کارآموزی برم ایرانخودرو ، جبروت اش بیشتر معلوم شده بود راه میرفت زمین زیر پاش میلرزید ، محبوب بود هنوز هم اسمش در خودرو سازی درخشانه
،رفتم آزمایشگاه رنگ ایرانخودرو جالب بود خیلی زیاد ونحوه رنگ بدنه را کامل هر روز گزارش میکردم و جالب و ساده می گذشت تا اینکه یه روز با کلی مهندس در خط رنگ بودم یهو یه چیزی تو بیسم یکی از مهندسین گفته شد ناگهان ول وله شد همه شروع کردن یا به کار مشغول شدند یا ترک محل کردند و منه نادون مثل مجسه ایستاده بودم گیج ومات که دیدمش ، اومده بود بازدید و من رو بیکار دید سلام کردم تند و ریز جواب دادو رفت یه عده بودند ، رفتند اما من موندم . شب برگشتیم خونه گفت چرا بیکار اون سط بودی اومدم اااااا کنم گفت متوجه شدم ،صبح تا رسیدم مدیر آزمایشگاه گفت شما موظف شدی تمام جواب این تست ها رو وارد کنی یک سری اطلاعات دستی باید وارد یک دفتر میشد سال ۷۶ گفتم چرا؟ خیلی بی تفاوت گفت آقای مهندس پرورش دستوردادند ! پیام کوتاه و کامل بود کاراموزی تمام بود ولی گزارشات ۱۰ روز بیشتر طول کشید تا یاد بگیرم در سازمان بیکار و بی مسولیت نباشم شروع قصه های من و جاده مخصوص