زمان بحرانی از زندگیت حد وسط ندارد دوگانگی را آموزش میدهد و بی صبرانه میتازد بر روی عمر ما و این ماییم که در آخر دشنام میدهیم بر روند بی تقصیر تقدیر.
هزاران نژاد,تفکر,اخلاق,سلیقه....سازگاری نه چندان تعریف کردنی میسازد هیچکدام راه مهار ندارند و فقط گویا تحمل کردن حس خویشتن و اسب سرکش تضادهاست.هستی پر از معنی است که اگر بخواهی به یکی از آنها پی ببری عمر درازی را از ما سلب خواهد کرد.
چقدرمعما ساخته شد و حل نشد؟؟
پس چه راه هایی طی شد!!
کاش الگویی پیدا میشد که تن همه میشد نمیدانم زمانی که خدا مارا می آفرید فکر نجات مارا از شر سردرگمی کجا نهاده است؟
که هرچه میگردم پیدایش نمیکنم.
تحسین دارد خدایی که حس را آفریده اما برایش کلمه ای که آن را وصف کند نه؟!
در ادامه ...
ولی من به این اعتقاد دارم که آنقدر باید نوشت تا کلمه ها سروده ای از حس گمنام تو بسرایند