قبل از بچهدار شدن فکر میکردم مادر خوبی هستم.
مهربان، بینقص و قاطع.
باثبات و قابل اعتماد.
حتمن رابطهای رویایی با کودکم خواهمداشت.
با کودکم کودکی میکنم و با هم تجربههای خوبی میسازیم.
تمام آنچه در کودکیام نداشتم برای کودکم فراهم میکنم، مخصوصن از لحاظ روانی.
خلاصه مادر ایدهآلی میشوم.
جملهی ابتدایی این نوشتار، جملهی آغازین کتاب به بچه ها گفتن و از بچه ها شنیدن بود.
این جمله، مرا به آرزوهای نقش مادریام برد.
نهچندان دور از لحاظ زمانی اما دور از واقعیت هر روز زندگیام.
خاطرات بسیاری از رفتارهای والدینم با خودم و خواهر و برادرهایم داشتم.
آنچه دربارهاش مطمئن بودم این بود که: من اینگونه رفتار نمیکنم
اما گریزی از پازل ذهنیام نیست.
پر است از آموختهها، دیدهها، شنیدهها و تجربههای پیشین.
بخشی از آنچه در کتابها خوانده یا در کارگاهها شنیدهام؛ در حد تئوری باقی مانده
و هنوز تبدیل به رفتار نشده.
نیاز دارم بسیار بیاموزم و بسیار تجربه کنم.
در این راه، راه فراری از اشتباه کردن نیست
و این، آن چیزی است که مرا میآزارد.
دوست نداشتم راجع به کودکانم اشتباه کنم.
به سختی میتوانم هر بار خودم را ببخشم.
من فکر میکنم: اول میبایست خودم را میساختم و بعد کودکی را به این دنیای بلبشو میآوردم.
اما ذات زندگی با فکر من فاصله دارد.
قبل از مادرشدن نمیتوانستم مادر باشم و موقعیتهای مشابه را لمس کنم.
البته فکر میکنم برای کسانی که بواسطهی شغلشان در ارتباط با کودکان هستند قدری موضوع متفاوت است.
آنها فرصت دارند موقعیتهای مشابه بسیاری را تجربه کنند
و آمادگی برای مواجه با کودک خود داشته باشند.
اما من نه
من فکر میکنم: در هر صورت یک عدم قطعیتی وجود دارد فاصلهای از میانگین معیار.
آیا میتوانم این فاصله را بپذیرم، خودم را بازیابی کنم و ادامه دهم؟
شما چطور فکر میکنید؟
با سپاس
شادی صفوی