ساعت شش عصر هست و ایستگاه اتوبوسهای بیآرتی در شلوغترین حالت خودش. هر اتوبوسی میاد از قبلی شلوغتره. هفت، هشت،نه،ده... اگر نجنبی هیچوقت نمیتونی سوار بشی. بالاخره نوک کفشم رو به اتوبوس میرسونم. میبینم که مثل همیشه وسطهای اتوبوس خالی هست اما تجمع جلوی در باعث میشه نتونیم سوار بشیم.
هرچی همه تذکر میدن برای مهربونتر شدن آدمها اثرگذار نیست. خانم قد بلندی که یک سر و گردن بالاتر از جمعیت دیده میشه میگه: ما نمیتونیم بریم داخل ولی شما میتونید با هول جا باز کنید. برای اولین بار طی سالیان مترو و اتوبوسسواری هول دادن رو امتحان میکنم. یک تلاش محکم جواب میده تا طوری جا بشم که از اتوبوس پرت نشم بیرون.
اما این کافی نیست و لازمه اقلا طوری توی اتوبوس جا بشم که لای در نمونم. بلند میگم: انسانیت حکم میکنه برید داخل. بعد از دو ثانیه همه جمع و جورتر میایستن. خانم سر و گردن سوا، چشمای روشنش رو با تعجب برمیگردونه سمتم. خودمون هم باورمون نمیشه جواب داد.
به شوخی میگم: زرتشت از کسایی که برن داخل راضی خواهد بود (مثلا میخوام موضع مشخصی نداشته باشم) انقدر جواب میده که با هجوم گروه جدیدی از مسافرین، خودم منگنه میشم. پس دیگه ترجیح میدم مسیح رو وارد بازی نکنم.
خانمی که اطلاعی ندارم تیپ و قیافهش چیه از پشت سرم میگه: من میخوام آخرین ایستگاه پیاده بشم وااای پدرم درمیاد. بدون این که قیافهش رو ببینم میگم نگران نباش بعضی ایستگاهها خلوت میشه میتونی آروم آروم بری داخل با خیال راحت وایسی، حتی شانس بیاری بشینی.
با لحنی شامل ناله و سرزنشی که میخواد به من بگه تو که نمیدونی میگه: پیاده شدن دردسر میشهههه... میشه تشخیص داد که از ترسش تا آخرین ایستگاه که بالای بیست تا هست میخواد بین جمعیت متراکم دم در منگنه بشه و هم خودش شریط سختی رو تحمل بکنه و هم برای دیگران دردسر ایجاد کنه. بدون این که به حرفم توجه بکنه که میگم: خانم ایستگاه آخر خودتی و خودت، راحت پیاده میشی.
پ.ن: گاهی شاید لازم باشه اول راه غصه آخرش رو نخوریم که همه چی سختتر بشه