نشستم رو نیمکت کنار خیابان، ساعت از هشت گذشته و ایرانشهر به خاطر اداری بودنش در این ساعت از جمله جاهای خلوت شهر محسوب میشه. میخوام ماشین بگیرم اما اسنپ، تپسی، کارپینو... هیچکدام کار نمیکنه! انگار تو مریخ هستم و قراره از کره زمین ماشین بیاد، ارور ناشناخته میده. هرکدام رو یکبار پاک میکنم از اول نصب میکنم. گوشی رو خاموش روشن میکنم، فایده نداره...
موتوری از پیاده رو نزدیکم میاد و درست جلوی پام در صورتی که اگر پام رو جمع نکنم میتونه گیر کنه بهش میایسته و آقای پشت فرمان دستش رو میاره سمتم. طبق تجربه وقتی از دور دیدم نزدیک میشه گوشیم رو محکم گرفتم توی دستم و به خودم نزدیک کردم. در تاریکی نمیتونم ببینمش. خیره میشم بهش و راستش الان میتونم بگم قلبم به تپش میافته.
صدایی که لحنش رو پیش از این فقط تو فیلمهای پلیسی به سفارش نیرو انتظامی شنیدم میگه: میخواستم صحنه رو براتون تداعی کنم، متوجه شدید که یه موتوری میتونه همینقدر بهتون نزدیک بشه و با چاقویی که سمت شما میگیره موبایل و کیف شما رو بدزده؟
کم کم میتونم از هیبت سایه مرد تو تاریک و روشن متوجه بشم پلیس هست. ناخودآگاه لبخند کمرنگی میزنم، میگه لطفا اینجا نشینید و میره. بعد از رفتنش لبخندم بزرگتر و بدن منقبض شدهم آزاد میشه، بی چک و چونه بلند میشم... با خودم فکر میکنم کافی بود بیاد رد بشه و جمله آخر رو اول بگه " لطفا اینجا نشینید" اون موقع قطعا حرفش تاثیری که الان داشت رو نمیذاشت روم و شاید از عصبانیت دستوری بودن کلامش تا صبح مینشستم همونجا.