مرد جوان چهرهش حالتی حاکی از توقع کمک! به خودش میگیره و یک قدم نزدیک میاد. این چهره در تهران آشناست. با داستان همیشگی درخواست کمک برای برگشتن به شهرستان، کم آوردن پول در درمان پزشک و غیره... پس، از کنارش به راحتی رد میشم. باقی مردم هم همینطور.
در همین حین که داشتم رد میشدم دست مرد جوان رو در دست پیرزنی میبینم و پیرمردی چهارشانه که یک قدم عقبتر ایستاده. چند متری جلو میرم اما ته دلم تردید به وجود میاد. به خاطر اون دو نفر که شاید یک درصد مادر و پدرش باشن. معمولا انقدر بودجه ندارم که بتونم به چنین افرادی کمک کنم. پس کم پیش میاد وجدان درد داشته باشم.
اما امروز از اون روزها نیست. به یک درصد از آدمهایی فکر میکنم که ممکنه واقعا بر حسب اتفاقی هیچ پولی توی جیبشون نباشه و تو خیابان مونده باشن، آدمهایی که به خاطر گسترش شیادی دارن اونا هم نادیده گرفته میشن.
سربرمیگردونم، میبینم سهتایی به دیوار تکیه دادن. خانم مسنی که در حال رد شدن هست خط نگاه من رو میبینه و میپرسه چیشده؟ میگم نمیدونم، اما میخوام برم بپرسم. برمیگردم و مشکلشون رو میپرسم.
این گروه دیگه هم مسافر هستن و هم بیمار... هنگام توضیح دادن مرد جوان، پسری نزدیک میشه و با لحن جنتلمنهای سریالی میگه چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ چهارتایی سر به سمتش برمیگردونیم. وایمیسم ببینم واقعا چه کمکی میتونه بکنه؟ ظاهرا از طریق هندزفری داره با تلفن صحبت میکنه. عذرخواهی کرده و چند قدم از ما دور میشه.
مرد جوان به داستانش ادامه میده. باور کردنش ساده نیست. اما کیفم رو میگردم و پولهایی که با اسم زاپاس برای وقتی که تو خیابان گیر میکنم کنار گذاشتم رو درمیارم. هنوز دارم میگردم که پسر جوان با پرداخت یک پنج هزارتومانی خودش رو راحت میکنه.
وقتی به مسیرم ادامه میدم پسر نزدیک میاد و میپرسه چیشده بود؟ توضیح میدم و لحن چند لحظه قبلش رو به روش نمیارم. جلوتر خانمی که ازم پرسیده بود "چیشده" هنوز در جستجوی پاسخ ایستاده. به ما اضافه میشه و سوالش رو میپرسه.
پسر توضیحات من رو براش تکرار میکنه. زن سر درددلش باز میشه که من چند تا بچه مریض توی رودهن دارم اما میام ونک تو خونههای مردم کار میکنم تا دست جلو کسی دراز نکنم. این چه مدلشه؟
به مسیر ادامه میدم اما دیگه گروهمون سه نفره شده و دیالوگهایی پشت هم رد و بدل میشه. پسر میگه باز خوبه شما دلت به رحم اومد!... زن همچنان از وضعیت بچههاش و کار مشقتبار خودش توضیح میده.
چرخ کیفم گیر میکنه و چپ میشه. میام درستش کنم که پسر اصرار میکنه برام بیاره. تا میدان ونک فقط چند متر باقی مونده اما میگه میتونه تا میدان ونک بهم کمک کنه! انگشتهام دستهی کیفم رو محکم میگیره. انقدر که ناخنم به کف دستم فرو میره و ندید میتونم حدس بزنم سفید شدن.
پسر اصرارش بیشتر میشه و کاملا دستگیرهی کیفم رو توی دستش گرفته داره میکشه. اما من با لبخندی که تلاشی برای پشیمان نشدن در آینده هست مقاومت میکنم چون حمل این کوله کار هرروزم هست. پسر یه یکباره از من و خانم مسن خداحافظی میکنه و سریع دور میشه.
موقع رفتنش میبینم که صندلهای کهنهای به پا داره که پشتش رو خوابونده و با کاربرد دمپایی داره ازش استفاده میکنه. خانم مسن اما همچنات ادامه میده. بچههاش مشکلی دارن که متوجه نمیشم. خیری از خارج از کشور براشون دارو میفرسته. زندگیشون خیلی مشقتبار هست و خانم زیاد کار میکنه و دوباره و دوباره... در آخر ناامید میشه. پس بهش براش آرزوی سلامت و پیروزی میکنم و ازم جدا میشه.
فکرم مشغول شده. به اون سمت میدان که میدم میبینم گشت ارشاد دختری رو با مانتوی ارغوانی قشنگی نگه داشته و سه نفری دارن بازخواستش میکنن. تو دلم فحشی نثارشون میکنم و پشت خط عابر پیاده وایمیسم که خانم چادری دیگهای رو میبینم که جلوی دختری با مانتوی جلوباز رو گرفته. میرم جلو تا بتونم اقلا زیر لب بگم لعنت به هرچی لاشخوره... (نمیدونم لاشخور برای الان فحش مناسبی هست یا نه).
نزدیک که میشم میبینم قیافه خانم چادری شبیه گشت ارشادها نیست. داره خیلی ریز به دختر میگه چند نفر رو گرفتن اینوری نیا... خیالم راحت میشم و نفس میکشم. چون هنوز رنگها در دنیا هستن.