سه تا دوست خانوادگی بودیم که یه روز بابای یه خانواده فوت کرد، یه پایه شکست و افتاد. بچه بودیم، یه روز دخترش که همسن من بود دستم رو گرفت برد تو اتاق چیزی رو نشون بده، در کمدی رو باز کرد که لباسهای باباش توش بود، یه کت و شلوار درآورد، گفت بو کن، بو کردم. گفت بوی بابام رو میده. بوی باباش رو نمیداد. گفت هروقت دلم تنگ میشه میام سر این کمد...
من نمیدونستم بوی باباش چیه و اصلا هم حسش نکردم، حتی نتونستم شبیه دوست سوم ادا دربیارم و با چهرهای حاکی از رضایت بگم آره آره بوی عمو رو میده... اما همیشه تو همه این سالها به این فکر کردم که کاش بوی باباش هنوز روی اون کت و شلوار براش مونده باشه، کاش بوی مامان و باباهایی که نیستن برا بچهها ماندگار باشه... کاش مامان باباها برا بچه ها ماندگار بودن... خدا رحمت کنه پدر و مادرها رو و بچه ها رو...