این افرادی که با گونیهای بزرگ روی دوششون برای جمعآوری زبالههای بازیافتی تلاش میکنن خیلی عجیب هستن. نه مثل دستفروشها هستن و نه مثل گداها. نه شبیه اینایی که سر چهارراه مثل زامبی میان شیشه تمیز کنن رفتار میکنن نه فال فروشی که با نگاهش بهت دستور خرید میده. در عوض مثل مهندسی میمونن که با اعتماد به نفس قدم برمیداره و کیف دستیش تو دستشه تا یکروز دیگه کارش رو انجام بده. نگاههای مطمئن و قدمهای استوار. دیدم گاهی حتی کنار کسی که داره نوشیدنیمیخوره خیلی کوتاه ایستادن تا بعدش بتونن بطری رو از طرف بگیرن بندازن تو گونی روی دوششون. اما اونطور نه که ترحمبرانگیز باشه یا طرف مقابل رو معذب بکنن. وقتی سرشون توی سطل زباله هست اگر نگاهت به یکیشون بیافته مثل کارمندی هستن که مشغول بررسی پروندههاشه. اگر خیلی بهشون بد نگاه کنی، کارمندی که داره ساعت ناهارش رو میگذرونه و ازش توقع کار داری میشن. الان یکی از اون کوچولوهاش داشت از کنارم رد میشد. به نظر تازهکار میومد. بارش رو توی دوتا گونی کوچکتر جای داده بود تا کمتر اذیت بشه. اما با این وجود سنگینی بار باعث میشد با هر قدم کمرش مثل پاندول ساعت از شرق تا غرب کشیده بشه. ترمز زدم تا بهش بگم اگر دوست داشته باشه میتونه یکش از اونا رو بزاره روی کیف چرخدار من براش تا جایی که مسیرم هست ببرم. اما گویا فکر کرد من از این که ممکنه بهم برخورد بکنه و لباسام کثیف بشه ایستادم چک میکنمش. وایساد و با تردید یکقدم به عقب رفت و منتظر شد تا من حرکت کنم... کمرم از شمال تا جنوب خم شد