از نوجوانی وقتی مطلبی در وبلاگی میخواندم و از آن خوشم میآمد، درونم به نوعی دوست میداشتم که آن را من نوشته باشم. وقتی شعری یا متنی میخواندم که حاوی نکته یا فکر زیبایی بود، دلم میخواست من هم توانایی خلق چنان چیزی را داشته باشم. گاهی هم به امید نوشتن قلم به دست میگرفتم و صفحاتی را سیاه میکردم. کدام شخص است که چیزی بخواند اما گاه و بیگاه تلاشی برای نوشتن نکرده باشد؟ نوشتههای من هم مثل بیشتر نوشتههای دیگر از این جنس، چیز ارزشمندی از آب درنمیآمدند. تفننی بودند و با فاصله از هم نوشته میشدند. همه یک جورهایی شبیه هم میشدند. گذشت و کمکم بیخیالش شدم.
وقتی بعدتر توصیه وبلاگنویسان را دربارهٔ وبلاگنویسی و مزایایش دیدم، دوباره دلم خواست که بنویسم، اما حرفهای همیشگی که «من که هستم که بنویسم؟» یا «آخر چه کسی نوشتههای مرا میخواند؟» یا «چه بنویسم که فایده داشته باشد؟» و امثال اینها در سرم میگذشت. من نویسنده نیستم ولی انگار برای آنها هم چنین مشکلاتی پیش میآید. تا جایی که جناب دولتآبادی مینویسد:
کدام نویسندهای را در جهان میشناسید که از خود نپرسیده باشد «برای چه مینویسم؟» و کدام نویسندهای را میشناسید که به دنبال این سؤال دست از نوشتن کشیده باشد؟
درست است که ظرافت این کلام در قسمت دومش است، اما اشارهٔ من به قسمت نخست آن است. اگر به دنبال دلیل و توجیه باشیم، دلایل ننوشتن بیشمار است و دلایل قانع کننده برای نوشتن و مهمتر از آن ادامه دادنِ آن، به سختی گیر میآید. راستش من در این چند سال، چند باری وبلاگهایی ساختم و پستیهایی درشان قرار دادم، اما زود فیتیلهشان خاموش میشد و ادامه پیدا نمیکرد.
در مجموع مهمترین مشکل من این بود که نویسنده نبودم. علاقه به نوشتن، هر چند کم، وجود داشت اما نمینوشتم. تا ۲ سال پیش که دلم خواست یک مهارتی را برای یادگیری انتخاب کنم. داشتم بین مهارتهای هنری میگشتم تا ببینم کدام با سلیقهام جور در میآید که دوباره یاد نوشتن افتادم. گفتم چرا یک بار عین آدم نوشتن را یاد نگیرم؟ رویش وقت بگذارم و به چشم یک مهارت به آن نگاه کنم. مهارتِ انتقال مفاهیم به وسیلهٔ کلمات. با کلمات کار کنم تا استفاده از آنها دستم بیاید. هدف دیگری نبود. نمیخواستم وبلاگی داشته باشم که معروف شوم؛ نمیخواستم کتاب بنویسم؛ نمیخواستم تولید کنندهٔ محتوا باشم و پول دربیاورم. صرفا میخواستم نوشتن را بیاموزم. چیزی که متاسفانه در مدارس به دانشآموزان یاد نمیدهند و بیشتر فارغالتحصیلان در این نظام آموزشی، از نوشتن یک پیامک عاجزند و غلطهای املایی و نگارشی، اصلا نمیگذارد به کژتابیها که بارها باعث ایجاد سوءتفاهمهای ناخوشایند شده بپردازیم. همهٔ اینها فقط دربارهٔ یک پیامک ساده بود. چه برسد به یک گزارش یا نامه که در طول زندگی و کارهای معمول، هر کسی گاها به نوشتنشان نیاز پیدا میکند. من هم از این قاعده مستثنا نبودم و برای نوشتن یک ایمیل معمولی به مشکل برمیخوردم. نوشتن یک مهارت پایه است و در زندگی به کار میآید. چرا نوشتن را نیاموزم؟
خلاصه با جست و جو در اینترنت دربارهٔ یادگیری نوشتن و نویسندگی، با شاهین کلانتری و مدرسه نویسندگیاش آشنا شدم که احتمالا به زودی کمی دربارهاش بنویسم. تمرینها و توصیههایی برای تقویت نوشتن در آن جا بود که من آرام آرام انجام میدادم. سعی میکردم هر روز بنویسم که نمیشد و به هر دلیلی مدتی وقفه میافتاد؛ ولی باز شروع میکردم.
به غیر از مزایای شخصی نوشتن روزانه و خلوت کردن با کاغذ، الان دیگر در نوشتن پیامک یا حتی ایمیل سختی و دشواری احساس نمیکنم! حتی گاهی حس میکنم که میتوانم بیشتر از آن هم بنویسم. به حداقلهای نوشتن برای رفع نیازهای یک فرد غیر نویسنده مجهز شدم. دیگر از نوشتن فراری نیستم و صفحهٔ خالی کاغذ مرا نمیترساند. اما ترس انتشار و خوانده شدن هنوز وجود دارد. تا این که دوباره مزایای وبلاگنویسی به گفتهٔ عاملانِ امر، در سرم چرخید. گفتم بالاخره این جا را ایجاد کنم و برخی یادداشتهایی که در این مدت نوشتهام یا قرار است بنویسم را این جا بریزم تا ترسم از انتشار بریزد. پس اگر تا این جای متن را دنبال کردهاید، از شما عذر میخوانم. در این جا متنی برای خوانده شدن نمینویسم. این جا بیشتر حکم یک سطل زباله برای دور ریختن یادداشتهای فعلی است، تا جا برای یادداشتهای بهتر باز شود. احتمالا در نوشتههای این جا اشکالات زیادی به چشمتان خواهد خورد. چون هنوز در نوشتن به اندازهٔ کافی مهارت ندارم و اصلا هدف از دور ریختن (انتشار) این متنها همین است. قرار است نوشتههای بهتری به جایشان بنویسم.