زمان زیادی از وقتی که تصمیم گرفتم تا کتابخوانی را به ویژگیهایم اضافه کنم نمیگذرد. دقت کردید؟ از ابتدا من نخواستم کتاب بخوانم، که کتابخوان بودن برایم جذاب مینمود. دربارهٔ هر وضعیتی همین گونهایم. دانشمند بود، پولدار بودن و خوش هیکل بودن را دوست داریم اما زحماتی که برای به دستآوردن آنها باید بکشیم را نمیپسندیم. تصویری که از آدمهای کتابخوان در ذهن داشتم بهتر از افرادی بود که کتاب نمیخواندند؛ بدون این که برای هر کدام مثال بارزی در نظر داشته باشم.
این را زود فهمیدم که برای کتابخوان شدن نیازی به کافه رفتن و انتشار عکس چای و کتاب در بالکن نیست. مستقیما رفتم سراغ کتاب خواندن. خیلی هم با کتاب خواندن بیگانه نبودم. از کودکی به خواندن رمان کودکان و کتابهای آموزشی مناسب سن خودم علاقه داشتم. اما از این عادتها در دبیرستان اثری نمانده بود. حالا برای شروع راه، لیستی از کتابهایی که نامشان را تقریبا از همه شنیده بودم درست کردم. کتابهایی که هر بار که اسمشان را میشنیدم با خودم میگفتم این را میخوانم، به زودی این را میخوانم! خیلی بلند بالا نبود. بیست و چند کتاب. با کتابهایی که در خانه داشتیم شروع کردم و کم کم به سراغ بقیهٔ کتابها رفتم. کتابها را با بیشترین سرعتی که میتوانستم میخواندم که زودتر به پایان لیست برسم. فکر میکردم وقتی آن لیست تمام شود، دیگر من یک کتابخوان محسوب میشوم.
برخی کتابها را فقط به خاطر این که در لیست بودند میخواندم. چند فصلی خوانده بودم و میدانستم که مثل فصلهای قبلی، ادامهٔ کتاب هم قرار نیست چیزی به من اضافه کند، اما باز ادامه میدادم. وقتی جلد کتاب را میدیدم حس بدی پیدا میکردم که باز هم باید به سراغ آن متن ملالآور بروم.
از آن بدتر کتابهای خوبِ لیست بودند. کتابهایی که مفید و لذت بخش بودند اما به جای این که بخوانمشان، تلاش میکردم زودتر تمامشان کنم. مثل این است که خوشمزهترین غذاها را نجویده غورت دهی؛ به جای این که به آهستگی آن را بخوری سعی کنی از تک تک طعمهای تشکیل دهندهاش لذت ببری. من حتی برای سیر شدن هم کتاب نمیخواندم. چون درواقع گشنه نبودم. فقط میخواستم اسم کتاب به لیستم اضافه شود!
غذای نجویده، درست جذب نمیشود و سرانجام مناسبی در انتظارش نخواهد بود! کتابهای داخل لیست هم از این قاعده مستثنی نبودند. از بیشترشان به جز یک خاطرهٔ مبهم چیزی در ذهنم نمیماند. چه رسد که بخواهم با خواندن آنها تغییری کنم و تفاوتی در زندگیام ایجاد شود. این گونه کتاب خواندن نه تنها فایده ندارد، که ضرر هم دارد. وقتی کتاب میخوانی و یاد نمیگیری، توهم دانایی برت میدارد. خیال میکنی بهتر از کتابنخوانها هستی. این حسِ کاذب آدم را عقبتر هم میبرد. آدمی که از کتابها یاد بگیرد، بیشتر به ندانستههایش آگاه میشود و ادعایی ندارد.
به مرور زمان با ارجاعاتی که در کتابها میدیدم، اسامی دیگر کتابهایی که به گوشم میخورد، یا دیگر کتابهای نویسندگانی که چیزی ازشان خوانده بودم، لیست کتابهای در انتظار بلند و بلندتر میشد. از طرفی فکر میکردم که این خوب است که نام کتابهای «بایدی» برای کتابخوان شدن را فهرست کنم و از طرفی ناراحت بودم که فاصلهام تا آن نقطه زیادتر میشود. هر چه پیشمیرفتم، ادامهٔ مسیر طولانیتر میشد. این واقعا ناامید کننده بود.
تا جایی که تازه متوجه شدم این لیست قرار نیست هیچ وقت تمام شود. فهمیدم این کش آمدنِ لیست در ذاتش است. اصلا درستش همین است. تمرکز بر لیست کتابهای نخوانده به مراتب مهمتر از دست و پا زدن در کتابهای خواندهشده است. کتابِ خواندهشده باید در زندگی منعکس شود و نه این که در ویترین بنشیند. آن جا بود که فهمیدم کتابخوان شدن رسیدن به یک مقصد نیست، بلکه حرکت در یک مسیر است. قرار نیست بعد از خواندن آخرین کتاب لیست ناگهان به جمع کتابخوانها بپیوندم و برخی صفات مثبتی که برای این جمع متصور بودم به من اضافه شود. صفاتی مثل تصمیمگیری پختهتر یا اندیشمندانه سخن گفتن! متوجه شدم اگر قرار است تغییری در ذهنیت و افکار من رخ دهد، به آهستگی و در طی زمان است. تغییرات با پیش رفتن در این مسیر شکل میگیرند. رسیدنی در کار نیست و تنها نکته برای کتابخوان بودن، متوقف نشدن است. شخصی که اهل کتاب است، به دانستههایش قانع نیست و همواره طلبهٔ بیش از آن است. شاید تنها جایی که حرص و طمع جایز باشد همین جا باشد. البته حرص و طمع برای عمیقتر کردن دانستهها و نه دراز کردن لیست کتابهای خوانده شده.
با پی بردن به این واقعیت، تغییراتی در رفتارم در مواجهه با کتاب ایجاد شد. دیگر عجلهای برای خواندن نداشتم. به جای این که تعداد صفحه را برای مقرری روزانهام قرار دهم، مدت زمان مشخص کردم. به جای این که تنها به دنبال خواندن کتابهای خوانده نشده باشم، گاهی به بازخوانی کتابهای قبلی میپردازم. برای تمام کردن کتابها عجلهای ندارم. کتابی که در میانهٔ آن متوجه شوم حرفی برای گفتن ندارد، بدون عذاب وجدان کنارش میگذارم. گاهی برای خواندن قسمتی از یک کتاب به سراغش میروم و اصرار بر خواندن از ابتدا تا انتهای آن ندارم.
ابتدای متن گفتم که میخواستم کتابخوان شوم، نه این که کتاب بخوانم. هنوز هم چنین تصوری دارم. میخواهم کتاب خواندن به عنوان یک رفتار و یک عادت در من نهادینه شود و به جای این که فقط روی خواندن کتابهای جدید تمرکز کنم، روی نحوهٔ مواجهه با آنها هم کار کنم و درستتر کتاب بخوانم. همان قدر که انتخاب کتاب برایم مهم است، یادگرفتنِ چگونه خواندن و چگونه آموختنهم برایم اهمیت دارد. هر کتابی نمیخوانم و به هر روشی مشغول کتاب خواندن نمیشوم.