قایق
قایق
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

"آکاردئون و داستان ننه خمیری"


بدجوری سرد و بارانی بود. خسته و لیچِ آب از سرکار به خانه میرفتم. منتظر بودم هرچه زودتر به چای و کنج اتاقم نزدیک بخاری برسم. نزدیکی‌های خانه مردِ چهره آشنایی دیدم. گمان بردم "س" جان است. "س" جان تقریبا پنج سال قبل برای دو یا شاید هم سه ماه معلم موسیقی من بود. از آن دست آدمهایی که با فضای مجازی کاملا بیگانه‌اند، نه تلگرام نه اینستاگرام و نه هیچ چیز دیگر. فقط یه یک شماره و یک موبایل خسته داشت؛ برای اطلاع‌دادن کنسلی کلاس در مواقع ضروری یا جا به جایی ساعت‌ها.
خودش بود، جلو رفتم و سلام کردم. اول نشناخت گفت اسمت نرگس بود، ها؟ بعد که هزارتایی اسم دختر گفت و چندتایی نشانه دادم یادش آمد و البته حق داشت نه شاگرد مدام‌ش بودم نه خاطره‌ای با هم داشتیم، خجالتی (چون نت‌ها را اشتباه می‌خواندم) و کم حرف بودم. کم همدیگر را دیده بودیم؛ تقریبا دو ماه چهار جلسهٔ یک هفته در میان.
پرسید که چه می‌کنی و تا الان حتما عالی شده‌ای در نواختن. گفتم نه و همان سال ول کردم. من آدم اینکار نبودم. گفتم البته نیتِ عالی شدن هم نداشتم، میخواستم آنقدری راه بیفتم که در سفر توی خیابان ساز بزنم و بخشی از خرج سفرم را در بیارم که نشد.

چهره‌اش چیزی بود بین غم و تعجب!
گفت: " عه چرا به من نگفته بودی هدفت چی بوده؟"
گفتم: "خب نمیدانم فکر کردم مهم نیست خب البته شما هم هیچ وقت نپرسیدی چرا؟!"
در جواب آدمایی که می‌پرسند چرا به من نگفتی، همیشه همین است: "خب نپرسیدی"
از یادآوری این که آرزویم به شکست خورده بود کمی چشمانم خیس شد. چند دقیقه سکوت کرد و بعد ادامه داد: "خب شاید اگر درباره‌اش حرف زده بودیم متد دیگه‌ای رو در پیش میگرفتیم."
گفتم حالا پنج سال گذشته و من توی سفر ساز نزدم اما تصویرهایم را از خودم و ساز هرگز نزده ام را در سفر فروختم و خب این ایده چندان هم به آرزویم بی‌ربط نبود.
مسیرمان یکی بود. تا یک جایی قدم زدیم و بعد خداحافظی کردیم.

تمام آن شب را اما داشتم به این فکر می‌کردم که اگر حرفش را زده بودیم الان سر از کجا در آورده و چه می‌کردم. خیابانی محلی در تفلیس در حال ساز زدن یا شاید ساز به دوش در فرودگاه فرنتس لیست. داشتم فکر می‌کردم چند میلیون حرف نزده دارم، چند هزار بار خواستم چیزی بگویم و نگفتم چون فکر کردم مهم نیست یا دست کم فقط برای من مهم است. مادرم همیشه تعریف میکرد، مادربزرگی ش "عَزی" قصه‌ای را برایشان نقل می‌کرده به اسم "ننه خمیری":
" زنی بود تنها و بی‌کس، بی‌فرزند و بی همسر. حرف‌ها در دل داشت و به هیچ کس نمی‌زد. روزی با خمیر نان، عروسکی ساخت و گذاشت توی صندوق، هر روز درش می‌آورد و حرفهایش را به عروسک خمیری میزد. سرانجام یک روز عصبانی چاقو را به دل ننه خمیری فرو کرد و دید در دلش تَشتی از خون است"
این را مادرم وقتی مدرسه‌ای بودیم می‌گفت، همیشه تاکید داشت حرف دلتان را بزنید و البته بیشتر منظورش وقایع مدرسه بود. که خب من اصلا آدم‌ش نبودم نه در بزرگسالی نه در کوچکسالی.

در باب زندگی و روزهایش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید