یک:
خواهرزادهٔ سه ساله ام زمین خورده و زیر چانه اش را هشت تا بخیه زده اند. خواهرم نگران است و غصه میخورد و بقیه هی دائم میگویند دختر که نیست پسر است رویش ریش در می آورد.
مادرم تعریف میکند که خواهرم وقتی بچه بوده آبجوش میریزد روی سینه اش و تاول میزند و بدجور میسوزد. همسایه مادربزرگم گفته مگر میخواهد هنرپیشه بشود. به مادرم میگویم مگر هنرپیشه ها نباید سینه سوخته باشند؟ میگوید قدیم ها خب بازیگرها لخت و پتی بودند و سر و سینه شان همیشه پیدا بوده. (خواهرم متولد سالهای قبل انقلاب است).
بعد شروع میکند زخم های مختلف ش را نشانم میدهد و داستان هایش را تعریف میکند و می گوید چیزی نیست خوب میشود.
دو:
یک و سال اندی ام بوده توی شهربازی سالَک صورتم را میگزد و جایش زخم میشود و در همهٔ عکسهای یک سالگی ام دایرهٔ سیاهی روی گونه سمت راستم نقش بسته، صد و دوازده تا آمپول خوردم و مادرم یک چشمش اشک بوده و یک چشمش خون.
دکتر تاکید کرده "دختر هست و زخمش بدجا".
بیست و هفت سال بعدش افتادم زمین و ابرو یم پاره شد. هنوز باند را باز نکرده بودم و نمیدانستم زیرش چه خبر است که همه در جهت روحیه دهی میگفتند: " بعدا رویش تتو میزنی یا فوقش مداد میکشی" و هربار زدم زیر گریه نه چون نگران نقص زیبایی ام بوده ام چون اجتماع هُلم میداد سمت اینکه "ایرادی در کار است اما نگران نباش راهی برای حل و فصل ایرادها وجود دارد".
خودم فکر میکردم دختر هستم که هستم، روی نقص هایم ریش در نمی آید که در نیاید به جهنم اما هربار باید توی آرایشگاه یا زیر دست اپراتور پلنگِ لیزر توضیح دهم و بشنوم که " آخ ابروهای پُر و مشکی ات حیف شده"، این در حالی ست که خودم فراموش میکنم ابروی سمت چپ م مثل راستم نیست و گونهٔ سمت راستم مثل گونهٔ چپم نیست. توی آینه وقتی نگاه میکنم از خودم خوشم می آید و ماتیک قرمزم را که میزنم بیشتر خوشم می آید و همین کافی به نظر میرسد.