قایق
قایق
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

"نه آن دلبر که جان فرسود از او"


نیمه شب، بیخوابی زده به کله ام. توی تشکم غلت میزنم و از اولین قرارهای بعضا عاشقانهٔ ملت میخوانم. مهدی معارف متنی نوشته با عنوان "ما معمولی های دوست داشتنی"، سر آخر از جماعت دنبال کننده دعوت کرده تا از اولین قرارهایشان بنویسند. ملت با استیکر خنده و ذوق تعریف کردن، از ملاقات های مذهبی که به من دست نزن گرفته تا ملاقات با همکلاسی سال دوم دانشگاه:
"توو اولین قرار دستش خورده به چایی و ریخته روو لباس طرف الان منتظرن دختر دومشون به دنیا بیاد"
"توو اولین قرار رفت جاده چالوس آش زدن و فکر نمیکردن سالهای بعد همه دلیل خوشی هم باشن "
" توو اولین قرار جزوه رد و بدل کردن هنوز بععد هیجده سال قاه قاه به اونروز میخندن"
و هزاران کامنت هپی اند با هر هر و کر کر و ایموجی فراوان. من فقط کامنت گذاشتم که ازین خبرهای زیبا هم همیشه برای معمولی های دوست داشتی نیست. البته که من تا بیست و سه سالگی ام هرگز فکر نمیکردم معمولی ام. فکر میکردم گلی از گلهای بهشتم! حالا یک نفر از راه میرسد با صدای رسا میخواند تا شقایق هست زندگی باید کرد بعد من پشت چشم نازک میکنم او خنجر رو فرو میکند توی سینه و قلبش را شرحه شرحه میکند!
همهٔ داستان با اولین تجربهٔ دیت دود شد و به آسمان فرو رفت! اولین قرارم با یک آرتیست کهنه کار و معروف بود، همان سال جایزهٔ جهانی مهمی رادر لندن برنده شده بود! نه آنکه آدمها رابه خاطر موقعیت اجتماعی شان بخواهم اما خب از پیشنهاد قرار کمی قند در دلم آب شده بود. بی خبر از آنکه قرار اولمون منجر میشود به بالا بردن صدای من و گفتن جملهٔ "همین بغل من را پیاده کن!"
قرار دومم پس از پنج ماه دیالوگ های شبانه روزی اتفاق افتاد. بد قیافه تر از چیزی بود که در عکسها دیده بودم، کمی جا خوردم، با این حال به زعم خودم پیش تر به روح دلنشین ش دل باخته بودم. احساس میکردم تمام سیستم گوارشم از درون داغ شده. از تئاتر شهر تا انقلاب دو میلیون بار آب دهانم را قورت دادم و یک کلمه حرف نزدم. اینبار صدایم بالا نیامد اما خب کم کم و به مرور زمان، خودم زدم کنار و پیاده شدم. دیر پیاده شدم اما از ده تا جانم هنوز سه چهارتایی باقی مانده بود. جانها را نگه داشتم برای خودم و دست خودم را گرفتم و کشیدم کنار. کشیدن که نه ساده کشیدن، انگار هزار کیلومتر خودت را بکشی روی آسفالت داغ. قرار سوم تا هزارم با اختلاف ناچیز تماما عین هم بود.
اتفاقا داستانهای ما معمولی های دوست داشتنی آنقدرها هم هپی اند و سرخوشانه نیستند، معمولا یا تکه ای از خودمان را جا میگذاریم جایی یا خراش بر میداریم یا کور میشویم یا قلبمان سیاه میشود. ما معمولی ها با داستانها و سبک عاشقی کردمان، دوست داشتنی هستیم، گاه حتی شبیه اسطوره ها میمانیم اما برای دیگران، نه برای آنانی که باید.
ما معمولی های دوست داشتنی فقط معمولی دوست داشتی هستیم نه یک کلمه بیشتر نه یک کلمه کمتر. نه معشوق نه آن دلبری که جان فرسود از او.

در باب زندگی و روزهایش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید