نوالدین بازنشستهی اداره برق بود. از آن پدربزرگهایی بود که دوست داشتی یک ساعت بنشینی کنارش تا برایت حرف بزند. کتاب زیاد میخواند و زبان شیرینی هم داشت. از آن مردِ زندگیهایی بود که همه کاری میکرد تا خانوادهاش راحتتر زندگی کنند.
خاطرهی تکراری هم زیاد میگفت. مثلاً شخصاً خاطرهی عوض کردن لامپهایِ خیابان تیردوقلو را بارها شنیده بودم. اینکه در آن شبِ سرد زمستانی با همکارش رسول، رفتهاند تا چراغها را تعمیر کنند تا مردم بتوانند راهشان را پیدا کنند و بعد هم رسول وقتی داشته از تیر چراغ برق میآمده پایین، سر خورده و افتاده و کتفش در رفته و نوالدین همان جا جایش انداخته!
هر بار هم برای اینکه حسِ خوبی داشته باشد، تعجب میکردم و ازش میخواستم جزئیاتِ بیشتری را برایم بگوید. امیدوار بودم همین که به ذهنش مراجعه میکند و سعی میکند خاطراتش را به یاد بیاورد، میتواند کمک کند تا سالهای بیشتری از آلزایمر که همیشه از آن میترسید، دور بماند.
من ظهرها که از شرکت میزدم بیرون، معمولاً سرِ راهم سری هم به نورالدین و مهتاب میزدم. مهتاب مادربزرگم بود و من همیشه از اینکه اسم مادربزرگم مهتاب است، خوشحال بودم. به همین خاطر بود که از هردوشان اجازه گرفته بودم که با اسم کوچک صدایشان بزنم.
آن روز اما اوضاع فرق میکرد. وقتی رفتم توی خانه، نورالدین روی مبل نشسته بود و داشت کتاب میخواند. مطمئن بودم که سعی میکند خودش را مشغول کند. رفتم نشستم پایین مبل.
- چطوری مرد؟
- الحمدلله...
همین که خیلی کوتاه جوابم را داد، همین که کتابش را نبست و نگذاشت کنارش و نپرسید از اینکه امروز برایم چطور بوده، بیشتر مطمئنم کرد که اتفاقی افتاده. گفتم:
- یه چایی کم رنگ با ما میخوری؟
منتظر نماندم که جواب بدهد. بلند شدم و رفتم تویِ آشپزخانه. به مهتاب هم اشاره کرده که بیاید. همین طور که داشتم لیوان را از توی کابینت برمیداشتم به مهتاب گفتم:«چی شده؟»
- هیچی. واسه سلما خواستگار اومده... فقط به هیشکی نگی...
سلما دختر عمهام بود. دخترِ مینو. مینو و بهروز – شوهرش - معلم بودند و توی دِه درس میدادند. آنطور که شنیده بودم، یک روز وقتی داشتند میرفتند سرِ کلاس، تصادف میکنند میروند تهِ دره. ماشینشان را بعد از سه روز با کمک اهالی دِه بیرون آوردند. اینطوری شد که سلما از همان موقع کنار مهتاب و نورالدین ماند و بزرگ شد.
- نه نمیگم... حالا چرا انقدر ناراحته؟
- ناراحت نیست. نگرانه...
آب جوش را میریزم رویِ چای.
- نگرانِ پسره؟
- هم اون، هم جهیزیه...
و بعد دوباره انگار که یادش افتاده باشد، گفت: «به عابد چیزی نگی!» پدرم را میگفت.
- نه نمیگم. اما تهش که چی؟ بالاخره که باید بفهمه.
- آره اما الان نه. بذار یه کم قطعیتر بشه.
دو لیوان چای را گذاشتم توی سینی و رفتم پیشِ نورالدین. سعی کردم سرِ حرف را باز کنم.
- یعنی انقدر غریب شدیم با هم که نمیگی چی شده نورالدین خان؟
با همان نگاه مهربانِ همیشگیاش نگاهم کرد و گفت:
- پدرسوخته تو که رفتی همه چیزو از مهتاب پرسیدی!
- آره خب پرسیدم. اما میخوام بدونم چرا نوالدین خانِ تهرانی خودش بهم چیزی نگفت!
- نگرانم شقایق!
لیوان چای را دادم دستش و گفتم: «نگرانِ چی؟ سلما که بچه نیست! خوب بزرگش کردی نورالدین... نگران نباش!»
مهتاب از توی آشپرخانه آمد بیرون و کنارمان نشست. رو کرد به نورالدین و گفت: «خُب چرا نمیگی؟ اینا جوونن شاید یه راهی داشته باشن!» پیش دستی کردم و گفتم: «اگه مسئله جهیزیه است، من میتونم کمک کنم. خانوادهایم دیگه...»
نورالدین نگاهم کرد و گفت: «ما ندار نیستیم که! من فقط نمیتونم با این اسباببازیا کار کنم! الانم که آب میخوای بخوری باید با این ماسماسکها بخوری!» منظورش از اسباببازی و ماسماسک، موبایل بود. هم میدانستم تحت فشار است و هم میدانستم که بیشتر این نباید ادامه بده؛ از اینجا به بعد کار عابد بود.
تنها کاری که من میتوانستم برایش انجام دهم این بود که خاطرش را از بابتِ ماسماسک راحت کنم.
- نگران اونش نباش نورالدین. این ماسماسک همه قسطای منو سر وقت خودش پرداخت میکنه، قسط شمام روش. بعد من هر ماه باهات حساب میکنم. خوبه؟
- آره بابا جان... دستت درد نکنه.
نورالدین یک جرعهی دیگر از چایای که دیگر سرد شده بود را خورد و من میدانستم که ماسماسک و وام شاید بهانه بود؛ نورالدین دلش برای مینویش تنگ شده بود.