.
اپیزود چهارم
.
نا-مانده:
چشمهاتون رو تنگ میکنید و به نقطهای نامعلوم خیره میشید... اصوات به گوش میرسن و اما ترجیح میدید خاموش بمونید، که این قصهی خیرهموندنه! همیشه همینطور بوده و همینطور هم خواهد بود! اما این جبر، هرگز به چشم نمیاد... چرا؟... چون چشمها مشغولن! به همین سادگی!
برای تفکر در رابطه با موضوعی ژرف گام برمیدارید، میرید که سوالات عمیق فلسفی رو حل کنید و این زمان رو بیهوده خرج نکنید... بعد از مدتی که میتونید از خیرهبودن به اون نقطه خارج شید و در ناهمواریِ دیگهای عمق بگیرید، از خودتون میپرسید: به چه چیز فکر میکردم؟ لیست بلند بالایی که از موضوعات در ذهن شکل میگیره که مهمترینشون رنگ جورابهاتون بوده، خیلی ریز به خودتون میگید: خب، مسایل مهم از همین جزییات سرچشمه میگیرن... احتمال داره در همین حین جملهای بشنوید: #من_یک_بیهوده_لعنتی_هستم ولی به طور معمول اینطوریه که خیلی سریع ازش رد میشید و همون تعریف اولیه رو پررنگ میکنید...