
قدیمترها مثل امروز نبود! گاز نوشابههای شیشهای بیشتر بود، رب گوجهها بهتر رنگ میداد، رخ عاشقان زردتر بود و آخر سال بوی عید بیشتر میآمد. حتی همین ماشینهای پارک شده در گوشه هر خانه، زنده بودند و هویت داشتند؛ اصلا انگار یکی از اعضای خانواده بودند. هم اسم داشتند، هم برایشان لباس میخریدند و صندلیها همه روکش داشت، برای ورودشان و دوری از چشمنظر همسایه به پایشان خون میریختند و اکثرا موقع پارک، چادری بر سرشان میکردند که مبادا گرد روزگار بر آنها بنشیند. در یک کلام قدیمترها ماشین عزت داشت، حرمت داشت، نازش خریدار داشت. بیشتر خانهها نهایتا یک ماشین داشتند و هنوز کوچههای شهر این همه ماشین بالا نیاورده بود. بعیدترین اتفاق، دعوا بر سر جای پارک بود و تاکسیها همه آنقدر بزرگ بودند که رانندهها بهراحتی دونفر را جلو سوار کنند!
رد پای ماشین در بیشتر خاطرات اهالی شهر پررنگ بود؛ گوشه تمام عکسهای خانوادگی سیزده بدر یک ماشین خسته پارک بود. یک سر خاطرات عروسی به آن میرسید که ماشین فلانی را گرفتیم و گل زدیم و یکی از وجه تمایز سفرهای خانوادگی این بود که با فلان ماشین رفتیم! بسیاری از خانوادهها هنوز تاریخ زندگی خود را در مقیاس ماشین روایت میکنند. مثلا «آن موقع که هنوز پیکان سبزه رو داشتم، عاشق شدم» یا «اون شمال که با بیوک عمهاینا رفتیم رو یادت هست؟» انگار ماشینها یک هویت مستقل از مسافران داشتند و بدون آنها مرور خاطره ناقص میماند. قدیمها که اینقدر ماشینهای رنگارنگ نبود! چند مدل انگشتشمار بود و وجه تمایز هر کدام نام صاحبش بود! کم پیش میآمد که بگویی عجب پیکانی بود! یا اسم مستعاری داشتند مثل «خوشرکاب» و «مرکب عزت» و …. یا نام بامسمای مرد خانه را همراه مدل خود یدک میکشیدند.
اینکه ماشین یکی از اعضای خانواده بود فقط به همین خاطرهبازی ختم نمیشد. حال و احوال ماشین هم تاثیر مستقیمی در حال و احوال اهالی خانه داشت. در اوج زمستان، مرد خانه پتوپیچ سراغ ماشین میرفت، ساسات را میکشید و میگفت: «ماشین باید گرم بشه تا راه بیفتیم.» دم گاراژ خانه، صدای استارت و آرام آرام جان گرفتن ماشین، مثل صدای شاخهنبات برای حضرت حافظ، دل اهالی خانه را خوش میکرد. بچهها از پشت شیشه، چشم میدوختند به برف و دعا میکردند ماشین استارت بخورد که اگر این نمیشد، ثبت تاخیر مدرسه حتمی بود!
باباها همانقدر روی تعویض روغن ماشین حساس بودند که روی شیر بچه. مرد خانه همدم ماشینش بود و کمی احوال ماشین بالا پایین میشد، خوب میدانست که چه شده و باید عروسکش را پیش کدام مکانیک امین ببرد. مثل امروز نبود که بعد از نوبتگیری اینترنتی، ماشین را میبری نمایندگی تحویل میدهی، نه میگذارند وقت تعمیر کنارش باشی که غریبی نکند و نه معلوم است که دست کدام نامحرمی به او رسیده، دست آخر هم زنگ میزنند که بیا ماشین را ببر و یک فاکتور بلند بالا بیهیچ توضیحی پشت شیشه گذاشته اند که باید بروی در صف صندوق برای پرداخت.
مثل مردم قدیم، ماشینهای آن زمان هم به پیچیدگی امروز نبودند، سرراست، کمتوقع و با کمترین پیچیدگی! بیشتر از اینکه مردم درگیر آپشن باشند، دلخوش به سواری بودند و اصالت. مثلا بابای من عشق تویوتا بود. حاجی را میتوان نه به معنای مصطلح امروزی که در معنای لغوی یک ماشینباز دانست. از جمله افتخاراتش این بود که از اولین ماشینهای اتومات شهر برازجان را برای خودش سند زده است. هنوز من به دنیا نیامده بودم که بزرگوار همراه با دایی محمود به یزد رفته بودند و با هم یک جفت تویوتا کرونا سفید برداشتند و برگشتند خانه. بابا همسن دایی جان خدا بیامرز بود و ظاهری هم به هم میآمدند، دو مرد قدبلند و خوشتیب که البته خاندایی چهارشانهتر بود و بابا خوشلباستر. دایی اصفهانی بود و از بزرگان صنف نجاری، تا سالهای آخر عمرش هنوز تویوتا را سوار میشد و راضی بود. اما بابا بعد از آن اگر اشتباه نکنم بیش از ۱۰ ماشین عوض کرد. ابوی ما کلا تعلق خاطری ندارد و به خوبی بلد است که رند زندگی کند و دل نبندد؛ حالا چه ماشین باشد چه زن و بچه! بگذریم.
خلاصه که قدیمها خوشمزهتر بود، روزها راحتتر میگذشت و عابران شهر مهربانتر بودند. ما هم دلخوشیم که هر از گاهی به بهانهای در ویرگول چیزی بنویسیم در حسرت گذشته و خودمان را در نوستالژی غرق کنیم. خدا را چه دیدی، شاید همین فردا رفیقمان زنگ زد و گفت بیا برویم با هم، نه یک جفت ماشین که یک جفت تیشرت با طرح پیکان جوانان بگیریم و شانه به شانه هم در خیابان قدم بزنیم. یعنی میشود؟ اگر بشود چه عیشی کنم!
پ.ن: عنوان پست برگرفته از آهنگ الکی محسن نامجو.