ویرگول
ورودثبت نام
شهاب
شهابعاشق خبر، از هر نوع و هر موضوع
شهاب
شهاب
خواندن ۵ دقیقه·۱ ماه پیش

خاطرهٔ یک آهنگ قدیمی در جادهٔ سکوت

هوا گرگ و میش بود. نه یک تاریکی مطلق، و نه روشنایی کامل؛ از آن گرگ و میش‌هایی که نه دلت می‌خواهد شب به پایان برسد و نه صبح زودتر از راه برسد. سایه‌های بلند درختان کاج در حاشیه‌ی جاده، مثل ارواحی ساکت به نظر می‌رسیدند که ما را تماشا می‌کردند. جاده، شریان باریک و سیاه آسفالت بود که در دل دشت‌های خواب‌آلود و خاموش پیچ و تاب می‌خورد و با هر پیچ، وعده‌ی منظره‌ای تازه می‌داد. دستم را محکم روی فرمان گرفته بودم، و چشمانم را به خط ممتدِ بی‌انتهای آسفالت دوخته بودم که با سرعتِ ثابت ماشین، از زیر لاستیک‌ها فرار می‌کرد.

صدای بم و آرامی از رادیو می‌آمد. صدایی پر از حس نوستالژی، متعلق به یک آهنگ قدیمی که انگار گرد و غبار زمان روی نت‌هایش نشسته بود. آهنگی که مدت‌ها بود حتی به یاد آوردنش هم برایم دشوار شده بود و حالا، در این خلوتِ جاده، ناگهان از دل امواج رادیو بیرون آمده بود.

کنارم نشسته بود و سرش را به شیشه‌ی ماشین تکیه داده بود. شانه‌اش آرام و با نظمی خاص بالا و پایین می‌رفت، نشانه‌ی آنکه هنوز بیدار است و شاید در اعماق فکر خود غرق شده. بدون اینکه حتی سر برگردانم و نگاهش کنم، پرسیدم: "یادته این آهنگ رو؟"

سکوت کوتاهی کرد، فقط صدای خش‌دار خواننده بود که میان ما جاری بود. انگار داشت خودش را در میان ملودی و نت‌های گمشده‌ی این موسیقی پیدا می‌کرد. بعد صدایش با لحنی گرم و کمی گرفته در فضای کوچک و امن کابین پیچید: "چطور می‌شه یادم بره؟ این بخشی از دی‌ان‌ای خاطرات مشترک ماست. هر بار که تابستونا با ماشین قدیمی بابابزرگ می‌رفتیم شمال، همین آهنگ رو می‌ذاشت. تو همیشه غر می‌زدی که بابا، این دیگه چیه؟ آخه مگه آهنگای بهتری وجود ندارن؟"

لبخندی ناخواسته و عمیق روی صورتم نشست. آنقدر محو تماشای جاده بودم که متوجه حضور این لبخند گرم نشدم. "آره، راست می‌گی. همیشه دنبال دیسک‌های جدید و آهنگ‌های روز بودم، ولی بابابزرگ انگار یه نوارِ کاستِ جادویی داشت که هر بار با عشق تمام، همینو می‌ذاشت و انگار دنیا رو می‌گرفت تو مشتش."

به نقطه‌ای در دوردست نگاه می‌کردم که نور کم‌رنگ چراغ ماشین، با کم‌نوریِ هوا آمیخته شده بود. گفتم: "یه بار توی همین مسیر بود، دقیقاً همین مسیر! یک روز تابستونیِ کشدار، ظهرِ ظهر، حوالی ساعت دو. هوا داغ بود و جاده هم مثل الان خلوت، ولی نه خلوتِ دلپذیرِ الان؛ خلوتِ کلافه‌کننده‌ی گرما."

او پلک زد و حالا به جای جاده، تمام توجهش را به من داده بود. چشم‌هایش از هیجان برق می‌زد. انگار او هم پا به پای من، وارد تونل زمان شده بود و گرمای آن روز را حس می‌کرد. "آه! می‌دونم چی رو می‌گی. همون باری که بستنی‌های عروسکی‌مون قبل از رسیدن به مقصد، آب شد و روی صندلی ریخت، نه؟ و تو تا دو روز نمی‌تونستی از بوش خلاص بشی؟"

"دقیقاً!" لحنم کمی بلندتر شد و هیجانم را لو داد، "نه تنها بستنی‌ها، بلکه حس می‌کردم کلّ وجود من داره تو اون گرما آب می‌شه. کولر ماشین هم که از خیرش باید می‌گذشتیم. بابابزرگ طبق معمول با یه پیراهن سفید آستین‌کوتاه و عرق‌چین نشسته بود پشت فرمان و داشت با صدای بلند و یه خرده ناهنجار همراه آهنگ می‌خوند. انگار نه انگار که ما داریم عذاب می‌کشیم."

نفس عمیقی کشیدم و بوی خوشایند و مرطوبِ کاج‌های کنار جاده به مشامم رسید. "من از گرما و کلافگی، تمام تلاشم رو کردم تا اون نوار رو از دستگاه ضبط دربیارم، انگار با اون آهنگ لج کرده بودم، ولی محکم نگهش داشته بود و نمی‌ذاشت دستم بهش برسه."

صدای خنده‌ی آرامی از کنارم شنیدم، خنده‌ای که یادآور خاطره‌ی مشترک بود. "آره، خوب یادمه. بهش گفتی: 'باباجون، اگه یک بار دیگه این آهنگ رو گوش بدم، از پشت پنجره می‌پرم بیرون و برمی‌گردم تهران!'"

خندیدم و سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. "و اون چی گفت؟ اون جوابِ جادویی‌اش؟"

او با صدایی که سعی می‌کرد لحن آرام و حکیمانه‌ی بابابزرگ را تقلید کند، گفت: "به جهنم! هر کاری دلت می‌خواد بکن، ولی این آهنگ رو باید کامل گوش کنی تا معنیش رو بفهمی. صبر کن، هنوز بهترین جاش نرسیده!'"

یادآوری این جمله، قلبم را فشرده کرد. لبخند روی صورتم به یک حالت متفکرانه تبدیل شد.

"بعدش چی شد؟" پرسید.

"بعدش... دقیق یادم نمیاد خوابم برد یا از گرما و کلافگی بی‌حال شدم، فقط وقتی بیدار شدم که ماشین پارک شده بود توی حیاط سرسبز ویلا. هوا خنک بود، عطرِ سنگین و دلپذیر یاس داشت کلّ فضا رو پر می‌کرد و بابابزرگ روی پله‌های ایوان نشسته بود و داشت با صدای آروم همون آهنگ رو سوت می‌زد."

او سکوت کرد تا من ادامه دهم. "رفتم پیشش. یه فنجون چای کنارش بود. بهم گفت: 'بالاخره تموم شد.

دیدی؟ ارزش داشت؟ تو رسیدن به هدف مهم نیست که چقدر طول بکشه، مهم اینه که از مسیرت لذت ببری. حالا که رسیدی، ببین چه آرامشی داره.'"

چراغ‌های شهر کم‌کم در افق پیدا شدند و از دور سوسو می‌زدند. او به آرامی دستش را روی دستم گذاشت که روی فرمان بود.

"الان معنیش رو می‌فهمم. اون آهنگ، برای بابابزرگ فقط موسیقی نبود، یک جور 'رسیدن' بود. رسیدن از شلوغیِ زندگی به آرامش، از گرما به سایه، از دغدغه به فراغت. رسیدن به جایی که دوست داری، به کسی که دوست داری." با دستم به جاده‌ای که حالا دیگر با نورِ ضعیف و طلایی صبح روشن شده بود، اشاره کردم.

"و اون لحظه و اون جاده، برای من تبدیل به یک خاطرهٔ امن شد. هر وقت دلم برای بابابزرگ و اون روزهای بی‌دغدغه تنگ می‌شه، کافیه این آهنگ رو گوش بدم تا دوباره بوی یاس رو حس کنم و حس کنم که توی ماشین کنارش، در حال رسیدن به یه مقصد دلنشینم."

آهنگ به پایان رسید. صدای موتور ماشین و زمزمه‌ی پرنده‌های صبحگاهی جای آن را گرفت. ما در سکوت صبحگاهی به شهر وارد شدیم. سکوتی که دیگر خالی نبود، پر از صدای نوای قدیمی بابابزرگ، و بوی خوش یاس بود.

آهنگجادهدنده عقب با اتو ابزار
۶
۰
شهاب
شهاب
عاشق خبر، از هر نوع و هر موضوع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید