شهاب
شهاب
خواندن ۲ دقیقه·۲۴ روز پیش

دیگه از تاریکی خودم نمی‌ترسم

از بچگی یه جمله توی گوشم تکرار می‌شد:
«شبیه اونایی! مثل خانواده بابات شدی!»
و «اونا» یعنی آدم‌های ساکت، توی خود، غمگین.
یعنی اون خانواده‌ای که همیشه با نیش و کنایه درباره‌ش حرف زده می‌شد.
یعنی افسردگی.

وقتی بچه بودم و یه گوشه کز می‌کردم، مامانم می‌گفت: «باز زدی تو فاز پدریت! مثل اونا نشو.»
یه بار حتی یادمه سر یه دعوای ساده، گفت: «از همونا شدی! همش اخمو، همش تو خودت.»
اون لحظه نمی‌فهمیدم چرا ناراحته. ولی ته دلم، یه چیزی شکست.

بعدها فهمیدم مامانم هیچ‌وقت خانواده‌ی بابامو دوست نداشت. شاید به‌خاطر نحوه برخوردشون، شاید چون بلد نبودن احساس نشون بدن، شاید چون مامانم آدم گرمی بود و اونا نه.
ولی نتیجه‌ش برای من این شد که هر وقت یه احساس غم یا درون‌گرایی تو وجودم بالا می‌اومد،
به‌جای اینکه یکی بغل کنه و بگه «اشکالی نداره»، یکی بود که می‌گفت «باز مثل اونایی!»

سال‌ها از اون ویژگی فرار کردم. همه تلاشم این بود که شبیه خانواده مامانم بشم. پرانرژی، اجتماعی، خوش‌خنده، سبک‌بال.
سعی می‌کردم با جمع بمونم، سعی می‌کردم شاد باشم، حتی وقتی ته‌ تهِ دلم چیزی سرد و تاریک نشسته بود.
به خودم می‌گفتم «تو نباید افسرده باشی. نباید شبیه اونا باشی.»
اما هیچ‌کدوم از این «نبایدها» کاری نکردن که اون تاریکی ازم بره. فقط قایمش کردن. فقط یادم دادن چطور تظاهر کنم.

تا چند سال پیش، که اولین بار رفتم پیش یه روان‌درمانگر. گفتم:
«من فکر می‌کنم یه چیزی تو شخصیت من از پدرم ارثی اومده. یه تاریکی که از بچگی باهام بوده. می‌شه تغییرش داد؟»
لبخند زد و گفت: «شاید. ولی سوال مهم‌تر اینه که چرا می‌خوای تغییرش بدی؟»

اون جلسه اولین باری بود که کسی قضاوتم نکرد. و از همون روز، یه چیزی تو نگاهم به خودم تغییر کرد.

راستش، اگه همین حالا یه چکاپ ژنتیکی مثل TalentX بیاد و بهم بگه:
«تو استعداد بالایی برای غم، حساسیت عاطفی و درون‌گرایی داری»،
نمی‌رم دنبال پاک کردنش. دیگه نه.
چون حالا می‌دونم اون بخش از من، فقط یه نقطه ضعف نیست؛
یه منبع درکه. یه جور دیدنه، یه جور حس‌کردنه که شاید همه نداشته باشن.

نمی‌خوام بگم افسردگی خوبه، یا باید رهاش کرد. نه.
ولی فرق هست بین افسردگیِ بیمارگونه با یه نوع خلق‌وخو یا تیپ شخصیتی که از بیرون غمگین به‌نظر میاد، اما درون خودش دنیاها داره.

حالا دیگه نمی‌خوام خودمو نجات بدم از خودم.
اگه گاهی حالم بده، بذار باشه.
اگه سکوت می‌کنم، اگه خلوت می‌خوام، اگه به‌جای حرف زدن، فقط نگاه می‌کنم،
نمی‌خوام کسی بگه: «باز مثل خانواده بابات شدی!»
چون حالا خودم، اون قسمت از وجودمو انتخاب کردم.
با نیمه تاریکم آشتی کردم.
و حتی اگه مامانم هنوز اون خانواده رو دوست نداره، عیبی نداره.
من حق دارم هم پدرم رو دوست داشته باشم، هم خودمو.

حق دارم گاهی ساکت باشم. گاهی دلگیر. گاهی نه اجتماعی، نه بامزه، نه پرانرژی.
حق دارم اون‌طوری باشم که هستم.
نه اون‌طوری که می‌خوان باشم.

و اگه یه روز دوباره یکی گفت «تو زیادی ساکتی، زیادی غمگینی، زیادی...»،
فقط لبخند می‌زنم و می‌گم:
آره. چون خودمم. همین‌طوری و دیگه از تاریکی خودم نمی‌ترسم.


تیپ شخصیتیتاریکیمای اسمارت ژن
عاشق خبر، از هر نوع و هر موضوع
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید