ویرگول
ورودثبت نام
شهاب کریمی
شهاب کریمی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

مادرم بهترین ریاضی‌دان دنیاست

دوران ابتدایی در یک مدرسه دولتی درس می‌خواندم. آن سال‌ها اولین کلمه‌ای که با شنیدن «مدرسه دولتی» در ذهن تداعی می‌شد «شلوغی» بود. مدرسه ما هم از همین قاعده مدارس دولتی پیروی می‌کرد. کلاس‌هایی با حدود ۴۰ دانش‌آموز و نیمکت‌های چوبی سه‌نفره. ۴۰ نفر دانش‌آموز سر یک کلاس آنقدر زیاد است که اگر ردیف‌های آخر می‌نشستی می‌توانستی با خیال راحت خوراکی بخوری و یا حتی چرت بزنی. اما قسمت بد ماجرا برای من این بود که هیچ‌گاه فرصت نمی‌شد تا سوالات و اشکالات خودم را از معلم بپرسم. مخصوصا در درسی مثل ریاضی که یک پایه‌اش حل کردن تمرین‌های مختلف و تکرار است و با یک بار گفتن و شنیدن حل نمی‌شود. این بود که من بعد از مدرسه در خانه کلاس خصوصی ریاضی داشتم. البته با مادرم. آن روزها که هنوز دنیا برایم جایی فراتر از مدرسه و فامیل و محله‌مان نبود، فکر می‌کردم مادرم بهترین ریاضی‌دان دنیاست. وقتی می‌دیدم تا چند ساعت قبل فعالیت‌های کتاب درسی برایم مشکل و دشوار است اما حالا با چند دقیقه آموزش مادرم به راحتی مشغول حل کردن تمرین‌های کتاب مبتکران هستم، خیلی این نتیجه‌گیری دور از ذهن نبود.

سالها بعد در دوران راهنمایی اوضاع تغییر کرده بود. من در یکی از مدارس خوب شهر درس می‌خواندم که معلم‌های خوبی داشت و کلاس‌ها خلوت بود و بیشتر بچه‌ها درس‌خوان و باهوش بودند. هم معلم خوب درس می‌داد هم بچه‌ها به همدیگر کمک می‌کردند و هم محتوا به قدر کافی در دسترس بود. اما یک مشکل وجود داشت. معلم ریاضی ما متخصص ایجاد ترس و اضطراب در دل بچه‌ها بود و البته جو رقابتی مدرسه هم به او کمک می‌کرد. هر شبی که می‌دانستم فردا قرار است در کلاس تمرین ریاضی حل کنیم نگران بودم. نگران اینکه معلم صدایم بزند یا حتی دفترم را ببیند و بخواهد حرفی بزند. این اضطراب روانی کم کم باعث شده بود من از حمله کردن به سوالات ریاضی برای حل کردن بترسم. انگار پیش از اینکه بخواهم سوال را شروع به حل کنم صدای معلم ریاضی در ذهنم پخش می‌شد که «اگه نتونی حل کنی …». آن روزها تمرین‌ها را با کمک مادرم حل می‌کردم. گاهی قبل از شروع به نوشتن روش را برایش توضیح میدادم و وقتی مادرم تایید می‌کرد که روشت درست است و مسئله را فهمیده‌ای شروع به حل روی کاغذ می‌کردم. گاهی هم سوال را به مادرم نشان می‌دادم و او سوال را تبدیل به یک یا چند مسئله ساده‌تر می‌کرد و می‌گفت اول این‌ها را حل کن و بعد با کمک قبلی‌ها همین سوال را حل کن. و البته گاهی فقط می‌نشست کنارم.همین. و البته من هم فقط همین را از او میخواستم. کنار اون می‌نشستم و با خیال راحت‌تری تمرین‌ها را حل می‌کردم.

دوران دبیرستان که می‌رسد آدم حس می‌کند برای خودش کسی شده و دارای شخصیت مستقلی است. پس از اینجا به بعد هرجا گیر افتادی باید خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی. در دبیرستان برای درس خواندن هرکس روش و شیوه خودش را داشت. بعضی از بچه‌‌ها با خلاصه‌نویسی، بعضی با درس دادن به دیگران، بعضی با فیلم و… . اما من هرگاه به مسئله پیچیده‌ای برمیخوردم، روش من نسخه ذهنی روش‌های قبلی‌ام بود. یعنی در ذهنم مادرم را تصور می‌کردم که مقابل من نشسته است و شروع می‌کردم به توضیح دادن مسئله و روش حل کردنش. گاهی حتی مادرم استدلالم را قبول نمی‌کرد و سراغ روش دیگری می‌رفتم. هرگاه در ذهنم مادرم قانع می‌شد که روش و جواب درست است می‌فهمیدم که درست حل کرده‌ام.

من درس می‌خواندم و بزرگتر می‌شدم و مسئله‌ها هم با من بزرگتر و پیچیده‌تر می‌شدند. آخرین مسئله‌ای که با آن برخورد کردم که بالطبع پیچیده‌ترین آن‌ها هم بود مربوط می‌شد به پایان‌نامه کارشناسی ارشدم. مدت‌ها بود که گره‌ای باز نشدنی در آزمایش‌ها و راه‌حل‌های پایان‌نامه‌ام ایجاد شده بود. ساعت‌ها با استاد راهنما و دوستانم مشورت کرده بودم و همه ایده‌ها به در بسته خورده بودند. تقریبا از راه‌حل ناامید شده بودم و حتی چند باری تغییر موضوع پایان‌نامه هم در ذهنم مطرح شده بود.

تصمیم گرفتم برای آخرین بار گزارشی از روند بوجود آمدن این مشکل و راه‌حل‌های تست شده و فرضیه‌های موجود تهیه کنم تا مطمئن شوم به صورت منطقی و علمی همه راه‌های ممکن و همه‌ی متغیرهای ممکن را در نظر گرفته‌ام. طبق عادت تقویم را در گوشی‌ام باز کردم تا تاریخ نگارش گزارش را بنویسم. ۹ بهمن ۱۳۹۹ بود. در توضیح رویدادهای روز، سالروز وفات زنی نوشته شده بود که در تاریخ او را به نام پسرانش می‌شناختند. پسرانش مردان جنگ‌آوری بودند. گویی هرجا می‌خواستند او را معرفی کنند تمام رشادت‌ها و دلاوری‌ها پسرانش را به او الصاق می‌کردند.

تصمیمم عوض شد. تصمیم گرفتم به جای گزارش علمی‌ نامه بنویسم. نامه‌ای به مادرم. نامه‌ای که شرح دهم گره‌ی کار در پایان‌نامه‌ام چیست و چه کارهایی کردم و از این بگویم که انگار مشکل مسئله در موضوع پایان‌نامه است و باید بیخیال ادامه روند پایان‌نامه شوم. خط پنجم از صفحه‌ی دوم نامه بودم که دیگر نامه را ادامه ندادم. چند دقیقه بعد صفحه‌ی ایمیلم باز بود در حالی که داشتم به استاد راهنمایم ایمیلی می‌زدم با این موضوع : «رویکرد جدید در حل مشکل اثربخشی پوشش حالت برنامه»

در نگارش پایان‌نامه مرسوم این است که در صفحه‌ی اول، پایان‌نامه را به کسی یا کسانی تقدیم کنند. و اگر استاد راهنمایم اجازه میداد متن صفحه‌ی اول پایان‌نامه من این بود. «تقدیم به مادرم، که بهترین ریاضی‌دان دنیاست.»

تصویر صفحه‌ی اول پایان‌نامه کارشناسی ارشد
تصویر صفحه‌ی اول پایان‌نامه کارشناسی ارشد
مادرریاضیریاضیدان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید