vafa
vafa
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

روز نویسنده

بند کفشش را محکم کرد و هدیه اش را درون کوله پشتی جا داد..
البته جا نداد..
آنقدر بزرگ نبود که نیاز به جا دادن باشد...
کوله را برداشت و از راه پله پایین رفت..
سوار موتور شد و کلاه ایمنی را روی سرش گذاشت و به سمت مقصدش راند..
رسید..
وارد کافه شد و با نگاهی جستجوگر اطرافش را کاوید..
دختر و پسر جوانی را دید که آرام و با لبخندی محکم صحبت میکنند..
چند پسر را دید که دور هم میگفتند و بلند بلند میخندیدند..
میزها تقریبا پر بودند..
دخترها و پسرهایی برای گذراندن وقت خود آنجا را انتخاب کرده بودند..
روی صندلی همیشگی
کنار میز همیشگی
و با خیال راحت همیشگی نشست..
منتظر بود..
چندین بار با خودش تمرین کرده بود..
که چطور هدیه اش را بدهد..
مثلا چه بگوید؟
تقدیم به ت؟
تقدیم به شما؟
و کلی ایده دیگر..
صندلی روبرویی آرام به عقب کشیده شد و کسی که منتظرش بود نشست..
با لبخندی پررنگ و پر انرژی..
سلام کرد و یک جعبه کادو شده روی میز گذاشت و با لبخند و هیجان گفت:
« ب قولم عمل کردم...»
پسر نگاهی کرد و در ذهنش کاوش کرد...
کدام قول؟
او که هدیه ای نخواسته بود..
هنوز چیزی به زبان نیاورده بود که دخترک با همان هیجان پیشین اضافه کرد:
«همون چیزی ک منتظرش بودیم.. کتابم چاپ شد.. بلاخره چاپ شد.. قول دادم اولین نسخه رو بهت هدیه بدم..»
لبخند شیرین دخترک سرایت کرد به پسر روبرویش..
با لبخند و چشمانی که میخندید هدیه نه چندان بزرگش را از کوله پشتی خارج کرد و روبروی دخترک گرفت..
دخترک با چشمانی پر سوال گفت:
«امروز عجیب غریب شدی.. این کادو واسه چیه؟! ن تولده.. ن چیزی!»
لبخند پسر پررنگ شد و گفت:
«ن تولده.. ن چیزی...،روز نویسندس... روز ت.. روز کسی ک میتونه با ی کلمه حالمو خوب کنه و با ی خط ازین رو ب اون روم کنه.. روز کسی ک با کلمه هاش زندگی میکنم و با حرفاش میمیرم... روز تو... روزت مبارک..!»
هدیه با شوق باز شد..
روان نویسی خوش دست...
با حکاکی روزت مبارک...


پ. ن: روز نویسنده مبارک همگی... که از روزا و شباشون مینویسن..چه تو برگه های کاغذی و کاهی...
چه تو ورق دلشون..

نویسنده: vafa "وفا"

داستانوفا
...ز غوغای جهان فارغ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید