باران میبارید و آسمان از رعد و برق سفید میشد..
خیابان ها تاریک بودند و عابران میدویدند و از باران فرار میکردند..
آرام وارد کوچه شدم و از در بزرگ آهنی عبور کردم..
نگهبان دیگر مرا میشناخت..
دیگر مانع رفت و آمدم نمیشد..
حتی در سیاهی شب..
از حیاط بزرگ و پر از برگ عبور کردم..
وارد ساختمان شدم و با آخرین شماره تماس گرفتم..
ب محض وصل شدن فقط یک جمله با صدایی خش دار از حنجره ام خارج شد: داخل ساختمونم!
و تماس را قطع کردم..
بعد از چند ثانیه صدای قدم های تند کسی می آمد..
سرم را بالا آوردم و روبرویم همان دخترک پرستار را دیدم..
همان ک خبرم کرده بود..
نفس نفس میزد و کمی خم شده بود.
صاف ایستاد و گفت:« هنوزم داره بهونه میگیره.. طبقه بالاست.. منتظره»
قدمی ب جلو برداشتم و او جلوی من حرکت کرد و اتاق جدیدش را نشانم داد..
وارد اتاق ک شدم
صدای گریه های زن آرام شد..
با چشمانی خیس نگاهم کرد..
لبخندی زدم و آرام ب تختش نزدیک شدم..
دستی ب سرش کشیدم و موهایش را نوازش کردم..
بغضش هنوز در چشمانش فریاد میکشید..
ب دخترک نگاهی کردم.. جوری ک متوجه شد نیازی ب بودنش نیست..
از اتاق خارج شد و سرم را برگرداندم..
آرام زبان باز کرد و شروع ب گله کرد..
کم کم اشک هایش روی صورتش راه باز کردند و با دستان ضعیفش بدنم را با مشت مورد حمله قرار میداد..
و من بودم و بغض گلویم و لبخند روی لبهایم..
آرام ک شد..
از جیب کتم بسته شکلات تلخ را بیرون آوردم و نشانش دادم..
لبخند با صداقت روی لب هایش نشست..
گویی کودک 5 ساله ای از دیدن شکلات مورد علاقه اش ذوق کرده..
گفتم کودک 5 ساله!
همان کودکی ک او را ب این حال واداشته بود..
همان حادثه ای ک او را روانه این اتاق کرده بود..
او هم شکلات تلخ دوست داشت.
لبخندم داشت تلخی شکلات را میگرفت ک تکه ای شکلات ب زور در دهانم چپانده شد..
نگاهش کردم..
با لبخندی شکلاتی گفت بخور ت ک دوس داشتی..
تا آمدم شکلات را قورت بدهم سوالی پرسید ک باز هم میدانستم قرار است حالش بد شود..
مشغول با شکلات ها با حالتی کودکانه گفت:« بازم ک نیوردیش.. هی بهت میگم بیارش با هم بازی کنیم.. دلم براش تنگ میشه..
امروز قرار بود بریم پارک..
ماشین و شستم گذاشتم تو پارکینگ..
قراره با دخترم بریم بگردیم..»
و هنوز داشت ادامه میداد..
باید حواسش را پرت میکردم..
وگرنه باز هم آن تصادف را ب یاد می آورد..
باز هم نبودن دخترش را ب یاد می آورد و باز هم باید ب زور و با کمک آرامش بخش ب خواب میرفت..
نگاهش کردم..
حواسم نبود..
باز هم ب یاد دلتنگی برای همسرم افتادم..
همسری ک دیگر همسر نیست!
همچو کودکی 5 ساله شده و دیگر عشق را ب یاد نمی آورد...
دیگر...
و در این میان بود ک آرام نگاهم کرد..
دستانش را ب سمت صورتم آورد..
اشک هایی ک نمیدانم کی روانه صورتم شده بود را پاک کرد..
لبخندی زد و گفت:« توم دلت واسش تنگ شده؟! مثلا 5 سالشه ولی به اندازهی ی عمر آدمو دلتنگ خودش میکنه..»
فقط لبخند زدم و گفتم:« دلم برا خودت تنگ شده»
با تعجب نگاهم کرد.
با خنده شکلاتی اش گفت:«من ک کنارت نشستم.. ایناها.. ببین!
نکنه کور شدی؟! خوبی؟»
دست روی پیشانی ام گذاشت:« تبم نداری.. داری هزیون میگی؟!»
و چقدر دلم برای نگرانی هایش تنگ شده بود...
خوب است..
حواسش ب من پرت شد و ب یاد نیاورد و داروهایش کم کم اثر کرد و خوابش برد....
از جا بلند شدم ک بروم اما دستش هنوز در دستم بود و حتی در خواب هم محکم میفشرد انگشتانم را..
نشستم...
نشستم تا شاید یک شب آرام بخوابد تا صبح..
نویسنده: vafa "وفا"
shahab sang