آرام نشسته بود تا موهایش بافته شود..
شانه نرم و پیوسته روی خرمن موهایش مینشست و نوازش میکرد گیسوان کمندش را...
آینه روبرویش را نگاه نمیکرد..
اصلا دل نگاه کردن نداشت..
دست خودش هم نبود..
آرام تر از همیشه بود..
چشمانش را ب لباسش دوخت..
دستی روی دامن پف و پر از گل کشید
شانه آرام شده بود..
صدای نفس های عمیقی می آمد..
سرش را با مکث بالا برد و ب آینه نگاهی کرد..
لبخند کودکانه ای زد..
ب کسی ک نوازشگر موهایش بود چشم دوخت..
چشمان هردو تضادی با پوست سفیدشان داشت..
سرخ بود..
لبخندشان و اشک های نشسته بر پشت پلکهایشان پارادوکسی با طعم قهوه بدون شکر داشت..
با لبخندهایی ب تلخی نگاه پر از بغضشان چشم از
هم گرفتند..
پدر، چشم از نگاه دخترش با ظاهری همچو همسر از دست رفتهاش...
و دختر، چشم از نگاه پدرش ک یادآور نگاه های عاشقانه اش ب مادر از دست رفته اش بود...
نویسنده: vafa "وفا"
shahab sang