ویرگول
ورودثبت نام
شهاب عسکری
شهاب عسکریدر تلاش برای جلو زدن از هوش مصنوعی و جایگزین نشدن!
شهاب عسکری
شهاب عسکری
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

لجبازی‌های پرشیا با امیر

صبح زود بود و شهر هنوز خواب‌آلود. امیر، با چشمان پف‌کرده و فنجان قهوه در دست، کلید پرشیا خاکستری‌اش را برداشت. این پرشیا، مدل ۱۳۸۵، از وقتی خریده بودش، انگار یک شخصیت مستقل داشت. نه فقط ماشین بود؛ یک دوست لجباز، بداخلاق، اما وفادار که گاهی انگار با امیر قهر می‌کرد و گاهی نجاتش می‌داد. بدنه‌اش پر از خط و خش بود، یکی از چراغ‌های عقب همیشه کم‌نور بود و موتورش صدایی مثل «غرغر» یک گربه عصبانی داشت.

اما امیر عاشقش بود. می‌گفت: «این پرشیا منو می‌فهمه، حتی وقتی خودم نمی‌فهمم.» امروز قرار بود امیر به یک مصاحبه کاری مهم برود. شرکتی که سال‌ها آرزویش را داشت، بالاخره دعوتش کرده بود. لباس رسمی پوشیده بود، رزومه‌اش را در کیف گذاشته بود و حتی موهایش را مرتب کرده بود، چیزی که معمولاً برایش مهم نبود. اما وقتی کلید را چرخاند، پرشیا روشن نشد. فقط یک «کلیک» خشک و بعد سکوت.

امیر دوباره امتحان کرد. هیچ. «نه، نه، نه! امروز نه!» زیر لب غرغر کرد و از ماشین پیاده شد. کاپوت را باز کرد، به موتور نگاه کرد، انگار که می‌توانست با چشم مشکل را پیدا کند. هیچی. تلفن همراهش زنگ زد. دوستش، رضا، بود. «کجایی؟ مصاحبه‌ت ساعت نه‌ست!» امیر با عصبانیت گفت: «پرشیا لج کرده. روشن نمی‌شه.» رضا خندید: «مگه تو با ماشینت حرف می‌زنی؟ بیا من بیام دنبالت.» اما امیر قبول نکرد. نمی‌خواست اولین روز مهم زندگیش را با ماشین دیگری شروع کند.

پرشیا باید همراهش می‌بود. دوباره پشت فرمان نشست، کلید را چرخاند و این بار با صدای بلند گفت: «بیا دیگه، پرشیا! تو که همیشه تو بدترین لحظه‌ها بودی. امروز چرا لجبازی می‌کنی؟» انگار ماشین شنیده بود. موتور یک سرفه کرد، بعد یک غرش کوتاه، و ناگهان روشن شد.

امیر خندید، آن‌قدر بلند که رهگذران به او نگاه کردند. «دیدی؟ تو فقط می‌خوای من التماست کنم!» گاز داد و به سمت شرکت رفت. در راه، پرشیا انگار داشت با او شوخی می‌کرد.

در یک چهارراه، وسط ترافیک، ناگهان خاموش شد. امیر قلبش ریخت. «نه، نه، الان نه!» دوباره کلید را چرخاند، اما هیچ. ماشین‌های پشت سر بوق می‌زدند و راننده‌ها فحش می‌دادند. امیر نفس عمیقی کشید، دستش را روی داشبورد گذاشت و آرام گفت: «پرشیا، اگه الان روشن شی، قول می‌دم یه سرویس کامل برات بگیرم. حتی رنگت هم عوض می‌کنم. فقط امروز با من باش.»

انگار پرشیا منتظر همین بود. موتور با یک غرش بلند روشن شد و امیر با سرعت از چهارراه گذشت. وقتی به شرکت رسید، فقط پنج دقیقه تا شروع مصاحبه مانده بود. پرشیا را در پارکینگ پارک کرد و قبل از پیاده شدن، به ماشین نگاه کرد. «مرسی، رفیق. تو بهترینی.» انگار پرشیا جواب داد؛ چراغ‌هایش یک‌بار چشمک زد.مصاحبه عالی بود. امیر آن‌قدر با اعتمادبه‌نفس حرف زد که خودش تعجب کرد.

وقتی مدیر منابع انسانی پرسید: «چرا باید شما رو استخدام کنیم؟» امیر بدون فکر گفت: «چون من با بدترین شرایط هم کنار میام. حتی وقتی ماشینم لج می‌کنه، راهی پیدا می‌کنم.» همه خندیدند و امیر استخدام شد. عصر که برگشت، پرشیا هنوز در پارکینگ منتظرش بود. امیر سوار شد، موتور را روشن کرد و با لبخند گفت: «حالا بریم خونه، قهرمان. امشب شام مهمونی.»

پرشیا با غرش آرامش جواب داد، انگار می‌گفت: «دیدی؟ من همیشه باهاتم.»از آن روز به بعد، هر وقت پرشیا لج می‌کرد، امیر فقط می‌خندید. می‌دانست این ماشین فقط می‌خواهد کمی توجه ببیند، کمی حرف بشنود، کمی عشق. و امیر هم یاد گرفته بود که گاهی، بهترین دوست‌ها، چهار چرخ دارند و صدای غرغر.

مصاحبه کاریمنابع انسانیدنده عقب با اتو ابزار
۴
۱
شهاب عسکری
شهاب عسکری
در تلاش برای جلو زدن از هوش مصنوعی و جایگزین نشدن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید