محمدرضا شهبازی
محمدرضا شهبازی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

در مذمت بی صفتی!

| منتشر شده در ویژه نامه پاسداشت امر الله احمدجو در جشنواره عمار |


دوربین زوم کرده است روی دست مراد بیگ. روی دستش که نه، روی انگشتش. انگشتی که دارد ماشه را لمس می‌کند. می‌شود همینجا دکمه توقف را زد و چند بند درباره همین یک بند انگشت نوشت. می‌توانید بگذارید به حساب جوگیری! می‌تواند بگویید چون این مطلب قرار است در یک ویژه نامه پاسداشت منتشر شود، دارد پیازداغش را بیشتر می‌کند. اما باور کنید اینطور نیست. واقعا خود من این کار را کردم. کلی به همین یک صحنه خیره شدم. به انگشتِ روی ماشه مرادبیگ. به آن انگشت ایلیاتی. به انگشتی که داد می‌زد صاحبش بزرگ شده بیابان است. و به این فکر کردم که چرا در سینما و تلویزیون ما سی سال بعد از روزی روزگاری، فیلمسازها خجالت نمی‌کشند از اینکه شخصیت روستایی فیلمشان، انگشتش که هیچ، حتی صورتش هم آفتاب سوخته نباشد؟ چطور می‌توانند فیلی بسازند که زبری و خشونت پوست دست شخصیت روستاییشان از توی لنز نزند بیرون؟ چطور شرم نمی‌کنند که رزمنده نقش اولشان در خط مقدم و وسط عملیات هم فرق موهایش سر جایش است و یک تار اینور و آنور نشده است؟ چطور امرالله احمدجو حواسش بوده که اگر قرار است در یک پلان انگشت مرادبیگ را روی ماشه نشان دهد، آن انگشت باید خطها و ناخن و پوست و رنگِ انگشت یک بیابانی را داشته باشد، اما خیلی فیلمسازها اگر درباره زلزله هم فیلم بسازند، نیروهای امدادی نقش اول فیلمشان را بعد از یک هفته با موهای آب و شانه شده و لباسی که خط اتویش از بین نرفته از زیر آوار می‌کشند بیرون؟ چرا اینطور می‌شود؟ «چون هر کاری حساب و کتاب دارد».


تا اینجا می‌خواستم بگویم که اگر قرار باشد درباره روزی روزگاری حرف بزنیم، میشود درباره پلان ماشه چکاندن مرادبیگ هم کلی حرف زد و گفت که گرفتن همچین پلان ساده‌ای هم به قول صفرعلی «حساب و کتاب دارد». اما آن چیزی که حقیر را عاشق روزی روزگاری کرده است این جزئیات نیست، بلکه همان حرف صفرعلی است.


«صفرعلی» سوزنش گیر کرده بود روی «هر کاری حساب و کتابی دارد». اگر مرادبیگ شاکی می‌شد که چرا وقتی فهمیدی خالو شعبان همان قلی خان است، به من نگفتی؟ صفرعلی میگوید «60 سال است کسی قلی خان را لو نداده، من لو بدم؟ نه عمو، هر کاری حساب و کتابی داره». اگر نسیم بیگ می‌خواست کارخانه‌ای را که مرادبیک دزدیده بردارد و ببرد، صفرعلی مانع می‌شد و از لزوم پایبندی به قوانین دار و دسته می‌گفت و اینکه باید گوش به فرمان سردسته بود و «هر کاری حساب و کتابی دارد». حالا گیرم دیگر دسته‌ای وجود نداشته باشد و همه پخش و پلا شده باشند و اصلا خود سردسته معلوم نباشد کدام گوری است! فرقی ندارد. حرف صفرعلی همان است که گفت. از نظر او دار و دسته پخش و پلا و بدون سردسته هم حساب و کتاب دارد.


فرقی ندارد دزد سرگردنه باشی، چوپان باشی، رنگرز باشی، رعیت باشی یا... . هر کسی که باشی و کارت هرچه که باشد، باید بدانی که هر کاری حساب و کتاب دارد. دزدی هم حساب و کتاب دارد، آب بستن به باغ حساب و کتاب دارد، نان و نمک خوردن، رفتن سر چاه و آب کشیدن، سطل را گذاشتن زمین و دور شدن از سر چاه وقتی یک زن دارد می‌آید سمت چاه تا آب بردارد و خلاصه همه چیز حساب و کتاب دارد.


روزی روزگاری در مذمت بی‌صفتی است. در مذمت «بی‌خیال بابا» و «اَه... چقدر گیر میدی»ست. در دنیای روزی روزگاری باید حواست به قواعد باشد. می‌خواهی دزد باشی باش، اما فکر نکن سرگردنه ایستادن و ملت را لخت کردن همینطور الکی است. به قول حسام بیگ «چه معنی داره دزد توی چادر بخوابه؟»

ما که سنمان قد نمی‌دهد اما قدیمی‌ها می‌گویند با اینکه قبلا تعداد چاقوکش‌ها بیشتر بود، اما تلفات ناشی از چاقوکشی کمتر بود. بین خودمان بماند، درِ گوشی عرض کنم ما خودمان یک پیرمردی در فامیل داشتیم که شغل دومش لات بازی و چاقوکشی بوده در جوانی. یکبار که خاطرات چاقوکشی‌اش را تعریف می‌کرده به قواعد چاقوکشی اشاره می‌کند. به اینکه قرار نیست اگر چاقو دستت بود در اولین حرکت فرتی چاقو را فرو کنی در سیراب شیردان طرف مقابل! اصلش چاقو بیشتر برای این بوده که اول دعوا یک خطی روی خودت بیاندازی و خونی بدوانی روی صورتت و طرف را بترسانی تا حساب کار دستش بیاید که این یارو به خودش هم رحم نمی‌کند ببین با ما چه خواهد کرد! بعد اگر کار به جاهای باریک رسید و لازم شد چاقو را بزنی به طرف مقابل، حالا هم نباید همان اول فرو کنی توی قلب طرف! جا دارد! حتی اگر طرف را اجیر می‌کردند که برود یکی را با چاقو بزند، بسته به اینکه قرار است طرف چقدر توی خانه بخوابد و از زندگی ساقط شود، معلوم می‌شد که چاقو باید کجایش فرو برود. اما الان وسط خیابان به طرف میگویی «داداش بوق نزن راه بسته اس»، دو دقیقه بعد باید خودت بوق بزنی تا راه باز شود و بتوانی برسی بیمارستان و چاقو را از وسط ستون فقراتت در بیاوری! قبلا اینطوری بوده چون «هر کاری حساب و کتاب دارد».


روزی روزگاری در مذمت بی صفتی است. بی‌صفتهایی مثل «مخور» که ابتدا در دار و دسته مرادبیگ بود اما سر بزنگاه آمد طرف حسام بیگ و مرادبیگ مجروح را دنبال کرد تا خلاصش کند. و مدتی بعد گذاشت دنبال حسام بیگ زخمی تا او را خلاص کند. خدا رحم کند به ما در برابر مخورهایی که حالا شده‌اند مدیر، شده‌اند کاسب، شده‌اند راننده، شده‌اند خبرنگار و هنرمند و رئیس و زیردست و کارمند و حتی شده‌اند رفیق! خدا رحم کند خودمان مثل مخور بی‌صفت نباشیم. خدا به همه رحم کند.

جوانمردی
روزنامه نگار، نویسنده، طنزپرداز و... اما راستش را بخواهید در اینجا بیشتر از همان محمدرضا شهبازی خالی مینویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید