محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشبه شبکه چهار هم رحم نمیکنند... در این چند روز داد و بیدادشان بلند است که چرا تلویزیون یکطرفه به قاضی رفته است و در ماجرای موسسه ثامن و سلبرتیها، فرصت دفاع به علیخانی داده است. اینها را همانهایی میگویند که معتقدند صدا و سیمای «میلی» کارش تمام است و دیگر کسی تلویزیون نمیبیند و مردم ترجیح میدهند تلگرام چک کنند و لایو اینستا ببینند.
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشنمودار مردانگی من و پدر و پدربزرگم...|این متن سالها پیش در مجله هابیل منتشر شده بود که حالا به مناسبت روز پدر با کمی تغییر اینجا منتشر میشود|هوا گرم بود و آب تقریبا سرد. جیغ میزدم. تمام توانی که یک پسربچه پنج شش ساله میتوانست داشته باشد را متمرکز کرده بودم در حنجرهام و فریاد میکشیدم. پدرم میخن...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشتهش!یادداشت #محمدرضا_شهبازی برای رمان "رهش" در پنجمین نشریه تلگرامی #هفت_راهحالا دیگر میتوان کتابهای امیرخانی را پیشبینی کرد. همه چیز در کتابها و دنیای داستانهایش تکراریست. شخصیتها تکرار میشوند. نه، منظورم این نیست که «ارمیا» تکرار میشود. آنکه جای خود، حرف از تکرار شخصیتهایی شبیه به هم...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشاین بلاهت متمرکز و متشخصیامشتق را بگیر خیار، سهمی را شلغم!وقتی دارم با کنترل تلویزیون شبکه ها را بالا و پایین میکنم، امکان ندارد روی بعضی برنامهها مکث نکنم و حداقل 7-8 دقیقه اش را نبینم. برنامههایی با اسمهایی مثل گزینه چهار، یادگیری آسان، اوج یادگیری...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشدر مذمت بی صفتی!| منتشر شده در ویژه نامه پاسداشت امر الله احمدجو در جشنواره عمار |دوربین زوم کرده است روی دست مراد بیگ. روی دستش که نه، روی انگشتش. انگشتی که دارد ماشه را لمس میکند. میشود همینجا دکمه توقف را زد و چند بند درباره همین یک بند انگشت نوشت. میتوانید بگذارید به حساب جوگیری! میتواند بگویید چون این مطلب...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشتحریم و پیچ منیفولد دود و هوا(این خاطره طولانی، واقعی است. اگرچه باورش سخت است!)#روایت_زندگیاواخر 91 ماشین خراب شد. هنوز گارانتی داشت. یعنی هنوز نو به حساب می آمد. بردمش نمایندگی. تعمیری کردند و چون گارانتی بود دویست و خ...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشسه هیچ جلو بودیم، مدرسه حسنا هت تریک کردیکساعت نه و نیم - ده شب، رسیدم منزل. خسته و گرسنه. خانم فسنجان پخته بود. دلتان نخواهد، چرب و چیلی! انقدر خسته بودم که گفتم شام نمیخورم، میروم بخوابم. نگذاشت. شام را آورد و حسابی خوردم. گفتم با این وضعیت بخوابم بعید است به صبح بکشم، برویم در پارک سر کوچه قدمی بزنیم. خانم هم مثل همیشه پایه و همراه. بعد قرار شد چای را بریزیم در فلاسک و ببر...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشنان، عشق، موتور هزار...نوروز سه چهار سال پیش، رفته بودیم اردوی راهیان نور. برنامه روز آخر طبق سنت مالوف رفتن به دزفول و آب بازی در رودخانه دز بود! من و سهیل زودتر با یک تویوتا هایلوکس راه افتادیم تا هم جای درست و درمانی در ساحل دز پیدا کنیم و هم برای نهار بچه ها نان بخریم. دو کاری که هر کدام از دیگری به غایت سختتر بود. پیدا کردن یک جای وسیع در ساحل که بتواد سه چهار تا اتوبوس آدم را در خود جا...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشحضرت استاد بی خیال شوشاید هفت هشت سال قبل بود؛ یا بیشتر. یکی از موسسات فرهنگی کلاس داستان نویسی گذاشته بود. من هم به سرم افتاد که شرکت کنم. استاد کلاس، یکی از نویسندگان و منتقدان معروف بود. کسی که هم نویسنده خوبی است و هم منتقد خوبی. خودم هم یکی دو بار بعنوان خبرنگار جلویش نشسته و با او گفتگو کرده ام. جلسه اول که شروع شد احساس کردم چیزهایی که استاد میگوید به جلسه اول نمیخورد! انگار ادامه...
محمدرضا شهبازی·۶ سال پیشسوم است، بهانه ای برای حواس پرتی لازم دارم...امشب نوبت من است. شب سوم. میدانم که شب سوم را باید بگذارم عیال راحت برود و گریه کند. مادر است. برای خود من هم بهتر است. برای همه باباهایی که دختر بچه دارند بهتر است بهانهای برای حواس پرتی داشته باشند وسط روضه شب سوم. مخصوصا وقتی مداح حاج وحید است و سابقه دار!پس میگویم امشب نوبت من است و کالس...