امشب نوبت من است. شب سوم. میدانم که شب سوم را باید بگذارم عیال راحت برود و گریه کند. مادر است. برای خود من هم بهتر است. برای همه باباهایی که دختر بچه دارند بهتر است بهانهای برای حواس پرتی داشته باشند وسط روضه شب سوم. مخصوصا وقتی مداح حاج وحید است و سابقه دار!
پس میگویم امشب نوبت من است و کالسکه دوقلوها را با خود میآورم و عیال را با حسنا میفرستم قسمت زنانه. مینشینم روی فرشهایی که در حیاط کوچک حسینیه پهن کردهاند. حیاط کوچک است اما با صفا. گلدان و چند بوته پرپشت دارد. سخنران دارد از آثار زیانبار گناه حرف میزند. شیشه شیرها را از ساک در میآورم، پشتی صندلی پسرها را میخوابانم، خودشان میفهمند که وقت شیر خوردن است، میخوابند و شیشه شیرها را به دهان میگیرند. محمدامین میآید سراغ بچهها. امیراقا دارد آنطرفتر نماز میخواند. با محمد امین بازی میکنم، او با دوقلوها. امیراقا که نمازش تمام میشود میآید محمدامین را که دارد از کالسکه بالا میرود میگیرد. سلام و علیک میکنیم و گپ میزنیم. تک و توک روی فرشهای حیاط نماز میخوانند و میروند داخل.
آقا هادی میآید. دخترش کوثر کنارش است؛ دو سه ساله. بجای بهانه حواس پرتی اصل روضه را با خودش آورده شب سومی! زینب را با مادرش فرستاده و احتمالا الان دارد با حسنا و بقیه بازی میکنند. صدای حسنا از آنطرف چادر میآید. بازی میکنند.
مجید میآید. سلام و علیکی میکنیم و گپی میزنیم و بلند میشود برود داخل که دوباره برمیگردد که تو پر شده! امسال زودتر پر شده؛ تازه شب سوم است. هنوز مداحی شروع نشده. آقا عیسی میآید، پرنیان پیشش است. چاق سلامتی میکنیم. دوقلوها با بچهها و بزرگترهایی که خودشان را برای آنها لوس میکنند سرگرماند. دورشان هم که خلوت میشود سریع یکی یکدانه بیسکوئیت مادر میدهم دستشان و مشغول میشوند. آنها به بیسکوئیت و بازی با بچه ها مشغولند، و من با صدای سخنران و گپ زدنهای یک در میان با رفقایی که غالبا بچههایشا را در حیاط نگه داشتهاند.
صادق را میبینم. صدایش میزنم. میگویم روزمهاش را بفرستد برای همان موضوع که حرف زده بودیم. آقا سید حامد میآید. روبوسی میکنیم. دو تا پسرهایش دنبالش هستند. هفت ساله و دو سه ساله. یک دست آقا سید کیسه خوراکی هاست: چیپسش را میبینم! بچهها خوراکی میخورند، با هم بازی میکنند، پدرها گپ میزنند.
دارد لامپهای حسینیه خاموش میشود. سخنران وارد روضه شده. حیاط را هم آرام تاریک میکنند. بچه دو سه سالهای میآید دست و دوقلوها چیزی میدهد. پفک است! سریع طوری که جیغشان بلند نشود با دلقک بازی و ادادراوردن آنها را میگیرم و بیسکوییت میدهم دستشان. مادرشان بفهمد پفک خوردهاند کارم تمام است! حاج وحید میکروفون را میگیرد. کم کم حیاط هم میشود حسینیه. سر و صداها میخوابد. خدا خیر بدهد به پسرها. هر چند دقیقه صدایی میکنند و من تکه نانی، بیسکوئیتی چیزی میدهم دستشان یا ادایی در میآوردم که ساکت شوند. وگرنه حاج وحید شب سومی... حسین میکروفون را از حاج وحید که دارد تند میرود میگیرد. به خیالم میخواهد آرام کند. اما شعری میخواند سوزناکتر! عجب گیری افتادیم ها!
هیئت تمام میشود. دوباره دور هم جمع میشویم. گعدههای چند نفره شکل میگیرد. با سید میلاد گپ میزنیم درباره بحث امروزمان در گروه. آقا مهدی را میبینم. دفعه قبل شب قدر در هیئت دیده بودمش. یکی از رفقا را در این سه شب ندیده ام. آخر شب سراغش را از آقا هادی میگیرم. علی آقا میآید. آقا سید حامد میگوید مافیای خازن و ترانزیستور آمد. همه میخندیم. دوقلوها یک بسته بیسکوئیت را خوردهاند، پسرهای آقا سید حامد چیپسشان را. صدای حسنا از آنطرف پرده میآید که هنوز دارد بازی میکند...
حب الحسین یجمعنا...