نوروز سه چهار سال پیش، رفته بودیم اردوی راهیان نور. برنامه روز آخر طبق سنت مالوف رفتن به دزفول و آب بازی در رودخانه دز بود! من و سهیل زودتر با یک تویوتا هایلوکس راه افتادیم تا هم جای درست و درمانی در ساحل دز پیدا کنیم و هم برای نهار بچه ها نان بخریم. دو کاری که هر کدام از دیگری به غایت سختتر بود. پیدا کردن یک جای وسیع در ساحل که بتواد سه چهار تا اتوبوس آدم را در خود جای بدهد، همچنین مشرف به بخش کم عمق و کم خطر رودخانه باشد که این بچه های دبیرستانی را آب نبرد و یک کم هم از خیابان و خانوادههایی که در ساحل نشستهاند دور باشد که سر و صدا اذیتشان نکند ، کار آسانی نبود. اما از آن سختتر پیدا کردن نانوایی در روز دوم فروردین در یک شهر غریب برای سیر کردن صد و پنجاه شصت نفر آدم بود.
افتاده بودیم توی خیابانها و کوچههای دزفول دنبال نانوایی و نانوایی که هیچ، حتی موجود زنده هم نمیدیدم که از او سراغ نانوایی را بگیریم. یکی دو نفر را پیدا کردیم و نشانی دادند و رفتیم که با کرکره پایین نانوایی روبرو شدیم. مرد و زنی میانسال سوار موتور سیکلتی قراضه داشتند میرفتند. رفتیم کنارشان و در همان حین حرکت نشانی از یک نانوایی که این وقت سال باز باشد پرسیدیم. راننده موتور نگاهی به سر و وضع ما و هایلوکس کرد و اشاره کرد بزن بغل.
ایستادیم. پیاده شد و گفت یه لحظه بایستید من خانمم را ببرم خانه و بیایم ببرمتان نانوایی. رفت و جلدی آمد و ما را دنبال خودش کشاند تا یک نانوایی آنطرف شهر که باز بود و شلوغ. سفارشمان را کرد که کارمان را راه بیاندازد. سفارش نانها را دادیم و رفتیم سراغ پیدا کردن جا تا یکی دو ساعت بعد که برگردیم و نانها را تحویل بگیریم.
موقع خداحافظی، راننده موتور در جواب تشکرهای ما که میگفتیم دمتان گرم و نجاتمان دادید و اگر نان پیدا نمیکردیم بچه ها خودمان را میخوردند و... با شاره به لباس خاکی ما و پلاک سپاه هایلوکس گفت: قدر سپاه رو ما میدونیم، اگر سپاه نبود برای اینکه از اینجا بریم اهواز باید ویزا میگرفتیم!
راست میگفت. قدر سپاه را این مردم میدانند. نه آنهایی که دو ماه قبل هرچه از دهنشان در میآمد بار سپاه کردند و حالا از روی فریب دارند قربان صدقه سپاه میروند.