سید شاهد میرمطهری
سید شاهد میرمطهری
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

راهزنان - فصل اول: حسرت یا فرصت

حسرت یا فرصت، راهزنان
حسرت یا فرصت، راهزنان


بخش اول

"چه غلطی داره اون تو میکنه؟ نصف روز رفت!" راهزن پارچه ی قهوه ای همرنگ ژاکتش را که با آن دهانش را پوشانده بود کنار زد و تفی کرد. زخمی از چشم چپش تا بینی اش داشت که ظاهرا به تازگی بخیه اش را باز کرده بود. چشمان سیاهش به دهانه ی عمیق غار خیره شده بود.

"صبور باش افشین. مگه نمی بینی؟ غار عمقش زیاده. برگشتن از ته اون جهنم کار آسونی نیست." صدای کلفت مرد نشان از این می داد که چهل و خورده ای سال دارد و از بقیه مسن تر است. ژاکت چرمی و طوسی اش که روی سر شانه هایش گل میخ های نقره ای نور درخشان آفتاب را بازتاب می کردند، او را از بقیه متمایز می کرد.

دو نفر دیگر دور تر از آن ها با دقت به اطراف نگاه می کردند و مراقب بودند اتفاق غیر منتظره ای نیفتد.

افشین کاسه ی صبرش لبریز شد و دستانش را دور دهانش حلقه زد و به سمت غار فریاد کشید: "برزو، برزو! زنده ای لعنتی؟" دیواره های غار صدای افشین را به طرز هولناکی به او برگرداندند اما خبری از برزو نبود.

افشین کمی دور خودش چرخید و از فرط بی حوصلگی ریگی را با لگدی محکم به داخل غار پرت کرد.

ناگهان صدای عربده ای بلند از داخل غار شنیده شد که رنگ از صورت افشین پراند.

"بی شرف! چرا سنگ پرت میکنی؟" صدا به لطف بازتاب دیواره های غار کمی با صدای صاحبش فرق داشت.

مرد میانسال با نیشخندی نامفهوم فریاد زد: "شیری یا روباه؟"

کیسه ای از داخل غار با صدای جیرینگ جیرینگ لذت بخشی به بیرون پرتاپ شد. مرد میانسال و افشین قدمی به عقب پریدند.

کمی بعدتر دستی خاکی که دستکش چرمی پاره ای آن را پوشانده بود دیده شد و صاحب آن دست به آرامی خود را از دهانه ی عمیق چاه بیرون کشید و ایستاد.

ژاکت چرمی قهوه ای اش کاملا خاکی شده بود و زیر گوشش خونریزی می کرد. موهای کوتاهش همرنگ لباسش، قهوه ای روشن بود و ته ریشی تمیز و خوش قیافه داشت.

همان طور که خاک لباسش را می تکاند رو به مرد میانسال کرد و با لبخندی زشت گفت: "خودت ببین رئیس."

افشین که به زخم گردن برزو زل زده بود گفت: "گرگ؟"

برزو با سر تکذیب کرد و دستش را روی گردنش کشید و به کف خونی دستش خیره شد. "یه توله اهریمن نفرین شده گازم گرفت. جاش بدجور میسوزه."

دو راهزنی که نگهبانی می دادند با ذوق و شوق به سمت کیسه رفتن و طنابی که سر کیسه بود را باز کردند.

مرد میانسال دو راهزن را کنار کشید و سر کیسه را گشاد تر کرد تا محتوای داخل آن را ببیند.

ناگهان چشمانش شروع به برق زدن کرد. پارچه ی خاکستری روی دهانش را پایین کشید و لبخند ملیحش را نشان داد و زیر لب گفت: "مثل سگ میتونی نقره رو بو بکشی."

برزو خنده ای با افتخار سر داد اما آهی زود جایش را گرفت. سوزش گردنش، روز را برایش جهنم کرده بود.

افشین پارچه ای نسبتا کثیف را از کیف کوچکی که به پشت کمربندش بسته بود در آورد و به سمت برزو رفت.

"بیا فعلا این پارچه رو ببند تا جلوی خون ریزی رو بگیره. لعنتی، انگار سگ گازت گرفته."

"ای کاش سگ بود، نیش نفرین شدشو تا جا داشت فرو کرد. آخ، آروم ببندش، میسوزه."

افشین که پارچه را محکم بسته بود، قدمی به عقب رفت و نفس عمیقی کشید. "فکر کردیم کارت تموته. چقدر لفتش دادی؟"

برزو تف درشتی کرد و گفت: "توله اهریمنه سرعتم رو کم کرد وگرنه زودتر از اینا بر می گشتم. توئه بی شرف چرا سنگ پرت کردی؟"

"از کجا مطمئنی من بودم؟"

"چون جلوی دهنه غار دیدمت اما نفمیدم داشتی سنگ پرت میکردی. حیوون!"

افشین نیشخندی زشت زد و چانه اش را خاراند. "به کجات خورد؟"

"دقیقا روی زخمم."

"حوصلم سر رفته بود، رئیسم اسرار داشت که صبر کنیم. اومدم خودمو آروم کنم برا همین او سنگو با لگد پرت کردم تا یکم آروم شم."

برزو سرش را پایین برد و به آرامی و از روی ناامیدی تکان داد.

"که گفتی بچه اهریمن؟ یدونه بود؟" رئیس که به برزو خیره شده بود پارچه ی خاکستری را روی دهانش گذاشت.

"آره. معلوم بود که مادست چون دو تا شاخ بیشتر نداشت."

رئیس با سر تأیید کرد. "توله اهریمن ها جفتی زندگی میکنن، کم کم داره غروب میشه، توله اهریمنای نر خیلی بزرگتر و خشن ترن، پس بهتره از این جا بریم تا تاریک نشده و برنگشته."

همه با سر اطاعت کردند. افشین با هیکل نحیفش سعی کرد که کیسه را به دوش بکشد، اما برای چند لحظه فقط توانست تا زانویش آن ها را بلند کند و خیلی سریع صدای جابجا شدن استخوان های ستون فقراتش شنیده شد و به اجبار کیسه را رها کرد. رئیس سرش را از روی ناامیدی تکان داد و به یکی از راهزن های دیگر اشاره کرد که کیسه را حمل کند.

راهزن نگاه سردی به افشین کرد و دستهایش را مشت کرد و تا صدای قرچ و قروچ بند بند انگشتانش را نشنید، دست هایش را باز نکرد. سپس کیسه را بلند کرد و در یک حرکت آن را روی شانه اش آویزان کرد.

دیدن این منظره حس حماقت عمیقی وارد رگ های افشین کرد.

برزو که این موضوع را فهمیده بود به سمت افشین رفت و با پشت دست ضربه ای با بازوی او زد. سپس لبخند پر امیدی بر لبانش نشست و به افشین خیره شد.

افشین در جواب او لبخند تلخ و ظاهری زد و به دنبال او به راه افتاد.

رمانرمان تخیلیراهزنانپارسیفارسی میهنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید