آدم که همینجوری بدنش ضعیف نمیشه اونم اونوقتا که خوردنیها و نوشیدنیها ارگانیک بود و یک کیلو شیرش به اندازه ۱۰ کیلویِ الان قوّت داشت و یک کیلو گوشتش و یک کیلو میوه و نونش هم همینطور. و اونم پیامبر که از عبادتش کلی انرژی میگرفت و همیشه هم لباسش و بدنش تمیز بود و از چیزهای کثیف یا بدبو به شدت دوری میکرد. چنین آدمی چرا باید احساس ضعف بکنه؟ در حالی که فکر نمیکنم از اون قدیمها تا الان و از الان تا آخر دنیا کسی پیدا بشه که به اندازه پیامبر برای هدفش انگیزه داشته بوده باشه؛ لابد شنیدین که خدا به ایشون میگه طاها جانِ من، برای رسیدن به هدف مشترکمون خودت رو به کشتن دادی، بسّه عزیز دلم! و اینکه پیامبر اونقدر روی هدف مقدسش متمرکز بود که حتی توی خواب هم ذهن و روحش کاملاً هشیار، و در حال پیدا کردنِ یه راه جدید برای راهنمایی کردن مردم بود؛ یه تکنیک بهروزتر، یه داستان جدیدتر، یه عبارات و کلمات نوتر، یه کار عملی تازه که در حین انجامش آموزش لازم رو منتقل کنه، و البته یه طلب کمک از خدا برای همهی اینها. او میخوابید اما خوابش بهانه بود تا جسمش ساکن بشه و بتونه با روحش بره یه گوشهی خلوت ملکوت پیش خدا بشینه و دل رو از عزای روزگار در بیاره.
برگردیم به علت ضعف. من میگم چیزی که پیامبر رو ضعیف میکرد، پایین بودنِ درک آدمها بود و لجاجتی که از این هوش کم و عزت نفس کم در وجودشون دائمی شده بود. آخه این قانونه که هرچی آدمها احساس حقارت بیشتری کنن، متکبرتر میشن و هرچی دانششون کمتر باشه، سر یه مسئله پافشاری بیشتری میکنن. برعکسشم هست، هرچی که آدمها ذهنشون بازتر باشه و تجربیات بیشتری کرده باشه، پذیرش بیشتری دارن. گمان میکنم اون روز یکی از اون روزهای نحس بود که قرار بود پیامبر با یه عده از اون آدمها حرف بزنه و برای یه کاری متقاعدشون کنه. اما هرچی تلاش میکرد اوضاع بدتر میشد. دیدی بعضی وقتا توی بازی مار و پله هرچی تاس میریزی برخورد میکنی به سر مارها ولی پای نردبونها رو رد میکنی!؟ پیامبر از هر دری که وارد میشد، اون شخص حرف خودشو میزد و از بخت بد، یک قبیلهی چند هزار نفری هم گوش به دهن اون شخص داشتن! با لجاجتش سرنوشت همهشون رو به بازی گرفته بود. گفتگوهای طولانیِ بیحاصل، که کم هم پیش نمیاومد، پیامبر رو از درون میفشرد و نیروی بدنش رو تحلیل میبرد. اون روز به نظرم دیگه دمدمای غروب بود که پیامبر داشت از ماموریت روزانه برمیگشت، خسته و غم زده. حالا باید چه کار میکرد؟ کجا میرفت؟ در چنین حالی ماها زود میریم خونه که بخوابیم. پیامبر اما عاشق بود، راه خونهی معشوق رو در پیش گرفت تا بره رنجش رو تخلیه کنه و انرژی بگیره، تا شاد بشه و بتونه از ته دل بخنده و دوباره فردا با همون آدمها با مهر و لبخند روبرو بشه. آخه میدونی، رهبرهای الهی وظیفه دارن تا حد ممکن از کسی دلخور نشن، خدا بهشون میگه همونطوری که بهت دستور دادم پایداری نشون بده.
* * * * *
معبود و معشوق وقتی خدا باشه، خودش رو در تالار آینه مخفی میکنه، جایی که صد دیوار ساخته و پیش ساخته و فضاسازی با دیوارهای میانی و چندین درب ورود و خروج داره که همهش با آینه پوشیده شده، و پیامبر وقتی خود معشوق رو میبینه، در صدها آینهی دیگه هم تصویر او رو میبینه. انگار راه پیامبر را به سمت دیگهای کج کردن، "نرو خونه پیش همسرت، نیا مسجد پیش من، برو پیش دخترت، من اونجام، من همیشه اونجام." چون این چند نفر همیشه با هم خوبن، کوچک و بزرگ به هم احترام میذارن، برای احساسات هم ارزش زیادی قائلن، مدام به همدیگه روحیه میدن و همدیگرو تشویق میکنن، زن فروتنه، مرد خودرأی نیست، بچهها مودب و شادن، و در کنار همهی اینها ای محمّد، اونا هم دیدنِ تو خیلی خوشحالشون میکنه، اونا هم جز تو کسی رو ندارن، غریبن، برای این زمونه وصلهی ناجورن، برو پیش دخترت که از بس مهربونه بهش میگی 'مامان'. [۱]
در زد، داخل شد. البته اونقدر خسته بود که مثل همیشه نایستاد به احوالپرسی و قربون صدقههای طولانی، سلامی کرد و یه راست رفت توی هال نشست. فاطمه هم سلام کرد ولی نتونست برگرده به سر کارش، با یه نگاه نگران و حیران، بابا رو دنبال کرد. بابا گفت فاطمه، بدنم ضعف داره. اون ملحفه ضخیم بزرگه رو که از یمن برامون آوردن [۲] بیار بپیچ دورم تا یکم گرم بشم. آورد و پیچید. بعد همونجا نشست به تماشای بابا. شاید اون روز فاطمه ۱۵ سال داشت و بابا ۶۰ سال. شهر مدینه خیلی بزرگتر از قبلش شده بود. در این سالها آدمهای با صفای زیادی اومده بودن به این شهر. خیلی دلانگیز شده بود، اما کمی نمیگذشت که بین این شهر با شهر ستمگران درگیری پیش میومد و عدهای از خوبها کشته میشدن. اهل این خونه هرچند که به خاطر همنشینی با خدا لباس زیرینشون همیشه رنگش شاد بود، اما لباس رویینشون به خاطر این اتفاقات ناگوار چند روز در میون رنگش تیره بود، ولی خودشون همواره شاد و امیدوار.
پیامبر که فقط سر و صورتش از اون ملحفه بیرون بود، صورتش شروع کرد به درخشیدن، انگار تمام اندوه اون روز با اومدن به این خونه یکهو رفته بود بیرون. آخه اینجا کلبهی یکرنگی و همدلی بود، خونهی یگانگی. هیچ دردی در عالم نیست که همدلی خوبش نکنه و منشا هیچ دردی هم در عالم جز نامهربونی و تفرقه نیست. کمکم که خورشید پنهان میشد پشت کوه، سر و کلهی اعضای خونه پیدا میشد. اول، بچهها از بازی توی کوچه دست کشیدن و اومدن خونه. حسن که بزرگتر بود اول اومد تا اگه مادر چیزی لازم داره بره بگیره یا کاری انجام بده. حسین که بازیگوشتر بود دیرتر اومد. توی این خونه هیچکس قانون نذاشته بود ولی رسم بر این بود که اعضای خانواده در ابتدای ورود درباره مهمترین موضوع یعنی حال همدیگه صحبت میکردن و به این روش خستگی رو از تن هم در میکردن و شادی رو به روح هم تزریق. با این تکنیک، در ادامهی روز تا فردا همگی آرامش داشتن و دلتنگیهای بیرون به داخل خونه نفوذ نمیکرد. البته من بهش میگم تکنیک، چون اهل تکلف و ادابازیام. برای اونها این یه عادتِ ریشهگرفته از خداشناسی بود. مرد خونه با گفتنِ "غذا چی داریم؟" به بچهها تلقین نمیکرد که غذا پختن وظیفه مامانتونه. زن خونه با گفتنِ "فلان چیز رو خریدی؟" به بچهها نمیرسوند که وظیفهی پول درآوردن و خرید کردن به عهده باباتونه. اصلاً در این خونه کسی از کسی انتظاری نداشت چون همگی خدا رو روزیدهنده میدونستن، و احیاناً اگه نیازی داشتن، خودشون آماده به انجامش بودن. با اینحال، هر کسی وظیفهی خودش رو میدونست و کوتاهی نمیکرد. خلاصه بگم اینکه در کلبهی روشن علی و فاطمه همه از روز اول خودشون رو آمادهی خدمت کرده بودن و نه خدمت گرفتن. و این براشون سخت نبود؛ چون کسی که همه لذاتش رو از خدا میبره، کسی که با کلام خدا سیر و سیراب میشه، با یاد خدا لذت میبره و میخنده، با نماز ارضا میشه و با ذکر درمان میشه، دیگه اونقدر پُره که خدمتکار لازم نداره و اونقدر پرنشاطه که فقط دوست داره کمک کنه.
بچهها و شوهر که یکی یکی میومدن خونه، بوی خوش بدن پیامبر رو میشنیدن. انگار که اون ملحفه ضخیم کار خودش رو کرده بود. تن تمیز و معطر که حالا به عرق نشسته بود، بوی خوشش در اومده بود. بچهها انگار براشون یه بازی همیشگی بود؛ رفتن تو جیگر بابابزرگ یا نشستن روی پاش و پسر عموها که از داداش به هم نزدیکتر بودن، کنار هم چسبیدن. دختر هم که دید اینا جمعشون جَمعه و فقط گلشون کمه، بیقرارتر از همه بهشون پیوست. البته گمانشون بر این بود که بابابزرگ حتما اینجا نشسته تا فکری رو در ذهنش به ثمر برسونه یا مشغول ذکریه، این یعنی که نباید بیاجازه مزاحمش بشن، پس همگی با اجازه رفتن پیشش. کار که به اینجا رسید داستان کلبهی گِلی فاطمه شروع شد. همه فکر میکنن کلبهی فاطمه گِلی و حقیرانه بود و هرچند براش احترام قائلن، اما نمیتونن زندگی در چنین جایی رو تصور و تحمل کنن. حقیقت اینه که اهالی کلبه در بیشتر ساعات، سقف خونهشون رو نمیدیدن. به جاش، عرش رحمان رو میدیدن. یعنی چشمها از آسمان پرستاره و کهکشان کویری عبور میکرد، از هفت آسمان پرفرشته هم میگذشت و در اون اوج، تصویر خداوند رو میدید و صدای او رو میشنید [۳] در این لحظه، این پیامبر بود که دو طرف ملحفه را گرفت و به آسمان اشاره کرد که: خدایا اهل خانهی من اینها هستن، خاصّان من و گرمای وجودم اینها هستن، گوشت و خون من اینها هستن، چیزی که اینها رو به درد بیاره و ناراحتشون کنه، منو هم به درد میاره و ناراحت میکنه، این ضعف و کوفتگیِ امروز من بیگمان بخاطر ناراحتی و گرفتگی یکی از اینها بوده، که نمیدونم. اگه کسی اینها رو تهدید به جنگ و دشمنی و اذیت کرده، خدایا اعلام میکنم که منم با اون طرف در جنگ و دشمنیام، و اگه کسی در برابر اون شخص ازشون حمایت کرده و از سر دوستی بهشون قول دفاع و پشتیبانی داده، منم دوستش دارم و پشتیبانش هستم. خدایا تو میدونی که نه در گذشتهی تاریخ و نه در آیندهی تاریخ، خونهای ساخته نمیشه که مثل این خونه همه با هم و با من و با تو دوست باشن، یکدل و یگانه باشن. پس خدایا اون چیزهای آرامش بخش و اون هدایای ماندگار و مهربانیت و گذشتت و لبخند رضایتت رو نصیب ما کن، و هر نوع آلودگی رو از اینها دور کن و به یه روش خیلی خاص پاکشون کن. فاطمه که این ماجرا رو برای یه فرد امین تعریف کرده بود تا به ماها برسونه، میگه من می شنیدم که خداوند با ساکنان آسمان میگفت من همه چیز رو به عشق این ملحفه پوشها آفریدم؛ آسمانها و افلاک، ماه و خورشید، زمین و دریاها و کشتیها.
فاطمه با شنیدن این کلمات از خوشحالی داشت بال در میآورد و دل توی سینهاش نمونده بود و سر از پا نمیشناخت، و به یاد اون روزها و ساعتهایی میافتاد که هر کاری میخواست بکنه به فرمودهی پدر برای خدا میکرد، نه برای به دست آوردنِ احترام پیش کسی، و یا خودنمایی پیش بقیهی دخترا، و یا پولدار شدن از طریق یه شوهر پولدار، یا پُز دادن به عنوان دختر حاکم و یا حتی داشتن خونه-زندگی مثل بقیهی زنها، یا طول عُمری به اندازهی اونها! نه. هیچکدوم. سالها بود که در همهی دقایق و ساعتهاش فقط برای همین لبخند رضایت خدا و مهربانی و گذشتش زندگی کرده بود. از اول کودکی یاد گرفته بود که وقتی خدا مال تو باشه دیگه چیزی به چشم تو نمیاد؛ خدا صاحب همهی داراییها و همهی دانشها و همهی عشق و عاشقیها و همهی منظرهها، وهمهی شادیها و همه خوراکیها و پوشیدنیها و لذت بردنیهاست. یاد گرفته بود که به عشق بینهایت زندگی کنه، نه برای محبت محدود این و اون. و حالا چیزی رو با گوش خودش شنیده بود که قبلاً فقط در ذهنش تصورشو میکرد.
جبرئیل با اینکه از همهی فرشتهها حساستر و ژرفاندیشتر بود ولی از اون بالا ما رو نمیدید. با تعجب پرسید: خدایا مگه اونها کیان؟ خدا بهش گفت: اونها خانهزادِ باخبری هستن و گوهرهایی که هر وقت رسولم میخواد معجزهای رو کنه، اونها رو نشون میده. حتماً میشناسینشون، همون خونهای که به خاطر قرآن خوندن و قرآن فهمیدنشون اینجا، توی آسمون، همیشه مثل یه ستارهی پرنور دیده میشه. پچپچها و دعاها و گریهها و خندههای فاطمه رو که بیوقفه میشنوین، بقیه هم باباش و شوهرش و پسراش هستن. جبرئیل اجازه خواست که بیاد پایین پیش ما. خداوند گفت برو و سلام مخصوص منو هم برسون. جبرئیل اومد و همهی چیزهایی رو که شنیده بود از سیر تا پیاز تعریف کرد. بعدشم با اون پیکر درخشانش اومد زیر همون ملحفهای که ما زیرش نشسته بودیم.
اینجا علی عزیزم، و تاج سرم و آقای مهربون و با شخصیتم پرسید: یا رسول الله قضیه چیه؟ اینجا چه خبره؟ نشستن ما زیر این ملحفه چه شرافتی پیش خدا داره؟ پیامبر سوگند خورد. ای علی، قسم به اون کسی که منو بر پایه حقیقت به پیامبری انتخاب کرد، خبر این نشست ما در هر مکانی که پخش بشه و پیروان ما و دوستان ما اونجا باشن دلشون روشن میشه، روشن به اینکه سرپرستهایی دارن که در همه عوالم از عرش تا زمین توانایی دارن و محبوبن. اونقدر روشن میشه که فرشتهها میریزن دورشون و تا وقتی که از اونجا متفرق نشدن براشون طلب آمرزش میکنن...
علی گفت: در این صورت معلوم میشه که علاوه بر این رحمت همگانی برای دوستداران ما، ما و پیروان واقعی ما همگی به موفقیتی که میخواستیم میرسیم.
پیامبر دوباره قسم خورد. ای علی، سوگند به اون کسی که نجواکنان منو به پیامبری انتخاب کرد، خبر این دورهمیِ ما در مجلسی که شیعیان واقعی ما و دوستداران ما حاضر باشن، اگه گفته بشه، دلهاشون به خدا نزدیک و ذوق زده میشه چرا که میفهمن سرنوشت جذاب ما در انتظار اونا هم هست. اونقدر نزدیک میشه که هر اندوه و فکر نگرانکنندهای داشته باشن، در لحظه از بین میره و نیازی براشون نمیمونه که خدا برآورده نکنه. علی جواب داد این یعنی که همه دوستداران ما از سرچشمه این امید بهرهمند میشن و اما ما و پیروان واقعی ما در این زندگی و در سرای همیشگی آخرت به منتهای خواستهمون میرسیم.
شاد و خنده کنان پا شدیم، همگی به جز من که یه قدم اومدم عقب، نماز رو زیر همون ملحفه خوندیم. من غذا رو آوردم که دور هم بخوریم، اما کم اومد! از بس که همه اشتهاشون زیاد شده بود. جبرئیل اشارهای کرد تا از بالا یه سینی غذا بیارن و بعد خودش به آسمان رفت. سفره که جمع شد، تازه سر گفتگو باز شد. حسین شروع کرد: مامان جان، میشه یه چیزی بگم؟
_بگو عزیزم، میوه دلم.
*اگه بابابزرگ امروز نمیاومد و این خبرها رو نمیآورد، من و داداشی امشب از ناراحتی خوابمون نمیبرد. یعنی هم این، و هم اینکه نیت کرده بودیم امشب بیدار بمونیم و برای تو و بابا دعا کنیم.
_قربونتون بشم مگه چی شده بود که دلهای شما رو غصهدار کرده بود؟ گوشه چشمش یه قطره اشک اومد
* اینکه بچهها درباره تو و بابا خیلی بد گفتن؛ ما پولداریم شما فقیر، باباهای ما همیشه پیش پیامبرن بابای شما همش اینور و اونوره، ما کلی خاله و دایی و فامیل داریم شما همین چند نفرید...
_فاطمه فدای شماها و باباعلی و بابا بزرگ بشه، از سر بچگی یه چیزی گفتن. گفتید که بابامون برادر پیامبر و جانشینشه؟
علی گفت: گفتید که مامانمون سرور زنان عالمه؟ پیامبر گفت: گفتید که ما دوتا داداش، بهشتی هستیم و اونجا همه جوونها به ما نگاه میکنن و دور ما جمع میشن؟
*آره. اینها رو که گفتیم، بچهها دیگه چیزی نگفتن، ولی ول کردن و رفتن. ما دوتا تنها موندیم و با هم بازی کردیم.
پیامبر که با ذوق و شوق به بچهها زل زده بود زیر لب گفت: بیشتر مردم به خدا ایمان نمیارن مگر به همراه شرک، یعنی حسادت به شماها [۴]. علی دست پیامبر رو بوسید و گفت: هرچی داریم از رسول خداست. بعدشم شروع کرد به خاطره تعریف کردن، خاطرههای خندهدار از سفرهاش، و تا دیر وقت مرتب یه جمله از خدا میگفت و یه دونه جوک یا یه دونه خاطره. اونقدر شنیدیم و خندیدیم که نزدیک بود یادمون بره داره وقت نماز شب میرسه...
یه موضوع عجیب هم این بود که در بین گفت و شنودهامون یدفعه یکیمون میرفت تو فکر. و اونقدر عمیق میشد که وقتی صداش میکردیم، متوجه نمیشد. تا اینکه خودش برمیگشت و متوجه نگاه حیرتزدهی ما میشد. میگفتیم کجا بودی؟ شروع میکرد شاید ده دقیقه یا بیشتر، از افکار عجیبش دربارهی خدا و دیدارهاش از جهانهای بیرون و مکاشفاتش از جهانهای درون و تفسیرهای غریبی از قرآن حرف میزد. بعد میگفتیم همهی اینا رو توی همین ۱دقیقه دیدی!؟ و همهمون در حیرت بیشتری فرو میرفتیم. و بعد دوباره گفتوشنودهای شادیبخشمون رو ادامه میدادیم. این موضوع چندبار برامون اتفاق افتاد. ما البته در طول روز در حین نمازها و تفکرات و حین کار کردنمون با وسایل، این حالها رو تجربه میکنیم، اما با هم که هستیم، چندبرابر میشه.
شنونده یعنی جابر گفت: ×بانوی من، ممکنه این حالات رو برام وصف کنید؟
_نمیتونی درکش کنی ولی برای اینکه تصوری داشته باشی، اینو بشنو: به بلندترین قلهای که تا بحال دیدی فکر کن. و بعد خودتو ببین که وقتی از اون قله میفتی توی یه درّه، چه حالی داری؟ درّهای که هرچند سبز و صخرهایه اما ته نداره. هرچی سقوط میکنی سرعتت و وحشتت بیشتر میشه. یا دریایی رو تصور کن که توش غرق میشی و هرچی دست و پا میزنی نمیتونی بری بالا تا نفس بکشی. دریا اونقدر به این کار ادامه میده که وقتی بالاخره میندازدت به ساحل، جانی برات نمونده. ما در وادی عظمت خدا اونقدر ترسیدیم و بیحال افتادیم که هیچکسی در ترسناکترین لحظات عمرش و حتی در خیالش ندیده. این ترس اونقدر جانکاهه که نمیتونیم حتی لحظهای به خودمون فکر کنیم، چه برسه به اینکه خواستهای داشته باشیم، و چه برسه به اینکه بخوایم با روشی غیرعادلانه یا گناه بهش برسیم. و از طرف دیگه، در میانهی اون ترس، اونقدر دست حمایت خدا عاشقانه همراهیمون کرده که نمیتونیم لحظهای از عشقش و فکرکردن بهش جدا بشیم [۵].
×یا ذالجلال و الاکرام!
این داستانِ خیالی برپایهی آموختههای دینی بنده و در شیراز، اردیبهشت ۱۴۰۳ نوشته شده.
[۱] امّ ابیها
[۲] پوشش یا کساء یمانی. علت نامگذاری این حدیث به حدیث کسا همینه.
[۳] از امام باقر علیه السلام شنیدم که می فرماید: خانهی علی و فاطمه، حجره[اتاق] رسول خدا (ص) بود و سقف خانهی آن ها عرش پروردگار جهانیان است، و در انتهای خانهی آن ها شکافی باز شده تا عرش است که معراج وحی است. و فرشتگان بر آن ها به وحی، صبح و شام و هر ساعت و هر لحظه فرود می آیند و رشته فوج فرشتگان بریده نمی شود، فوجی فرود می آیند و فوجی بالا می روند؛ و خداوند تبارک و تعالی برای ابراهیم از آسمان ها پرده برداشت تا عرش را دید، و خداوند بر قوهی دید او افزود، و خداوند بر قوهی دید محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین (ع) افزود؛ و آن ها عرش را می دیدند، و برای خانهی آن ها سرپوشی غیر از عرش نبود. البرهان فی تفسیرالقرآن، ص۷۹۲
[۴] یوسف آیه ۱۰۶
[۵] مناجات العارفین