ویرگول
ورودثبت نام
پسرک
پسرک
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

روز عجیب

دیروز توی بیمارستان نشسته بودم بابام رو برده بودم توی نوبت بودیم ماسک زده بودم و صورتم عرق کرده بود خیلی وقت بود نشسته بودیم شاید یکی دو ساعتی می شد تو حال خودم بودم به یک نقطه خیره شده بودم یه خانم با چهره شهرستانی اومد جلوم و ایستاد...

آقا تورو خدا

من نوبت آندوسکپی دارم 600 تومن هزینشه هیچی پول ندارم میشه پولش رو حساب کنی...

اولش فکر کردم کلاه برداره بعد با خودم فکر کردم که خوب این داره میگه بیا حساب کن نمیگه پول بده

600 تومن واسم زیاد بود کلا 2.800 تومن بیشتر پول تو حسابم نبود امروز هم 5 ام هست باید تا آخر برج که حقوق می گیرم برسونمش این ماه خرجم زیاد بود همون اول که حقوق گرفته بودم همه اش رفت...

نه خانم ندارم در حال حاضر اگر داشتم کمکت می کردم

آقای تورو خدا من یه زن تنهام همراه هم ندارم هیچ پولی هم ندارم

نه شرمندم نمی تونم

نگاهی غم انگیز کرد و رفت سراغ کس دیگه ای

با چند نفر دیگه صحبت کرد... التماس می کرد...

هیچ کس توجهی نمی کرد...

یه نفر گفت خانم برو قسمت مدد کاری

خانم رفت به سمت مدد کاری

چند دقیقه بعد دیدم از ته اون راهرو طولانی در حالی که اشک درون چشمانش جاری شده بود قدم میزد

یادم افتاد که یه 500 تومن نقد برای خرید مرغ برای خونه کنار گذاشته بودم...

خدایا چرا ما آدم ها اینجوری هستیم چرا دیگه هچ چیز برای کسی مهم نیست چرا یه آدم باید التماس کنه و غرور خودش رو خورد کنه و تهش هیچی

پاشدم و رفتم به سمتش

خانم رفتی مدد کاری؟ ... آره ... چی شد... در حالی که بغض توی چشماش بود: گفتن هیچ کاری نمی تونیم براتون انجام بدیم...

توی ذهنم اومد که این یه زن تنهاس خودش گفت همراه هم ندارم تنهام پول لازم دارم یعنی می تونم باهاش دوست بشم... بعد از چند لحظه به خودم گفت خاک توی سرت شهروز این بدبخت گیره این چه فکریه داری می کنی چرا اینقدر کثیف شدی این چه فکریه ...

کمکش کنم ...؟ فریزر خالیه به زن و بچه چی بگم... عیبی نداره هنوز 2.800 پول تو حسابت هست وسط ماه هم می تونم از شرکت مساعده بگیرم... گیر نمی کنم اما این زن گیره اما خوب تو که مسول اون نیستی اما مسول زن و بچه هستی...

خوب اون اومده از من کمک خواسته وقتی یکی ازم کمک بخوام من مسول هستم یا نه؟

خوب اگر بتونی کمکم کنی و نتونی مسولی... اما خوب من که ندارم اگر شاید 20 30 تومن تو حسابم بود بهش کمک می کردم...

آره تو مسول نیستی اما اون یه انسان و الان گیر کرده...

خوب میتونم بهش قرض بدم بگم هروقت داشتی بهم بده...آره

اما خوب این زن که الان لنگ 600 تومنه فکر کردی میتونه قرض اش رو پس بده فکر نکنم

دلم می خواست کمک کنم اما عقل ام نمیذاشت

مدت ها بود که بین عقل و دلم اینقدر گیر نکرده بودم ...

سخت ترین تصمیات دنیا تصمیم هایی هست که دلت میگه بکن عقلت میگه نکن

چقدر سخت

بی اراده دستم رفت توی جیبم کیف پولم رو درآوردم پول های نقدم رو شمردم 5 تا 100 تومنی کهنه

خانم 500 تومن بیشتر ندارم بیا بگیر

زنه با صورتی اشک آلود و چشمانی خوشحال

آقا خدا خیرت بده

عیبی نداره 100 تومنش رو یه جوری جور می کنم

500 تومن رو گرفت و به سرعت برق از در بیمارستان خارج شد

من مات و مبهوت مونده بودم... یعنی کلاه بردار بود... چرا رفت...میتونست برگرده مدد کاری بگه 500 تومن جورت کردم 100 تومن کمتر بگیرین... وای نه شهروز گول خوردی ...

عیبی نداره اگر نمی دادی چندین روز عذاب وجدان ولت نمی کرد حداقل اینجوری عذاب وجدان نداری...

چند دقیقه گذشت خبری از اون زن دیگه نشد ... آره شهروز اون کلاه بردار بود ... آخه خیلی حالش بد بود مگه میشه یه آدم اینقدر خوب نقش بازی کنه... دیدی که رفت دیگه بر نگشت...

خیلی حالم بد بود که یکی گولم زده و 500 تومن پول بی زبون رو به فنا دادم

وای ... این تپش قلبم دوباره شروع شد....

ولش کن دیگه رفت عیبی نداره شاید واقعا لازم داشته فدا سرت ولش کن اگر نمی دادی اونوقت نمی فهمیدی کلاهبرداره اونقت همش توی فکرش بودی...

یک ساعت و نیم گذشت پدرم نمونه برداریش تموم شد و اومد بیرون ... نشسته بودیم تا نمونه رو بدن و ببریم پاتولوژی...

دیدم یه صدای آشنا داره پشت باجه پذیرش صحبت می کنه خانم من همراه ندارم خوب چی کار کنم ...نه نمیشه بدون همراه حتما باید همراه داشته باشی..

دیدم خودشه

آره خودش بود و برگشته بود

من اشتباه می کردم

خیلی خوشحال شدم که اشتباه کرده بودم

مطمعنم هیچ وقت اینقدر از اشتباهی که کرده بودم خوشحال نبودم

کاش تمام اشتباهات زندگی همیشکلی باشه...

خانم محترم قوانین بیمارستان هست بدون همراه نمی تونیم قبول کنیم خانم من همراه ندارم باید چی کار کنم... به من مربوط نیست قوانین بیمارستان هست...

زن بیچاره توی یک لحظه تمام خوشحالیش دوباره تبدیل به غم شد... و رفت

و من فقط از دور نظاره گر بودم...

و حس عجیبی داشتم... آرامش مخلوط با کمی خشم...

فقط دیگه عذاب وجدان نداشتم بابت چیزی که من مسولیتی نداشتم...



عذاب وجدانمسولیتزندگیاحساس خشمآرامش درون
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید