پسرک
پسرک
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ سال پیش

پسرک

پسرک لب جاده روی کاپورت ماشین نشسته بود یک نخ سیگار کاپتان بلک روشن کرده بود از اون سیگار هایی که هرچی می کشی تموم نمیشه فقط تا وقتی که سیگارش تموم بشه به خودش وقت داده بود داشت به جنگلی که روبروش بود نگاه می کرد به تلسکی که از روی جنگل رد می شد و به جاده ای که از کنار جنگل میکذشت به شهر بعدی میرفت و چاقویی که شاید قرار بود شاه رگ دستانش رو پاره کنه ... محلی های اونجا می گفتند درون جنگل یک رازی هست که هیچ کس تاحالا اونو پیدا نکرده و هرکسی که اون راز رو پیدا کنه جواب تمام سوالات بی جواب رو پیدا می کنه ... باید زوتر تصمیم می گرفت...

یا باید از جاده کنار جنگل میرفت به زندگی کسالت بارش توی شهر بعدی ادامه میداد یا سوار تلسکی می شد شاید می تونست از دور به راز جنگل دست پیدا کنه و اگر پیدا نمی کرد به شهر پشت جنکل می رسید یا باید با یک آهنگ لایت گوش نواز تو هوای سرد مه آلود پر از اکسیژن به زندگی خودش پایان میداد. به سیگارش نگاه کرد نصفه شده بود و طعم شکلاتیش تمام سلول های زبانش رو احاطه کرده بود نکاهش رو از روی سیگار انداخت دوباره به جنگل نکاه کرد مثل همیشه کنجکاوی بر اون غلبه کرد تا به خودش اومد دید وسط جنگل در حال پیاده رویه اینقدر از خود بی خود شده بود که نفهمید کی وارد جنگل شده از کجا اومده به لحظه به خود گفت من اینجا چیکار می کنم باز دوباره فکر نکرده یه کاری کردم حالا چه جوری بر گردم از کدوم ور اومدم ...

راه برگشت رو گم کرده بود وسط یه جنگل مه آلود به صدا های عجیب و غریب و درخت های بلند که اجازه نمیدادند نور آفتاب به پایین برسه صدای دارکوب که تق تق به درخت می کوبید توی جنگل پیچیده بود بوی نم جنگل آرامش خاصی بهش میداد ولی هوای مه آلود که باعث می شد چند متر جلوتر رو بیشتر نبینه کمی ترس رو به آرامشش اضافه میکرد اما رفته بود دنبال جواب و شوق پیدا کردن جواب سوالاتش بهش امید میداد داشت به خودش فکر می کرد جنگل عجب جای عجیبیه میشه تمام احساسات دنیا رو توی جنگل تجربه کرد نه ؟ ترس اضطراب آرامش عشق نفرت لذت غم تنهایی ببینم حس دیگه ای هم هست ؟ نه فکر نکنم اما خوب شاید باشه و هنوز من پیداش نکردم .. چقدر طبیعت زیباست چفدر این صدا های عجیب لذت بخشه ... با نگاهش داشت عشقش رو به تمام درخت های جنگل می بخشید همینطور که داشت راه میرفت احساس کرد یک صدای عجیب اضافه ای داره از پشت سرش بهش نزدیک میشه برگشت و عقب رو نگاه کرد وای نه الان نه این از کجا پیداش شد مگه این جنگل حیون درنده هم داره توی یک لحظه آدرنالین خونش چند برابر شد ایستاده بود چشم در چشم خرس قهوه ای با قیافه ای مهربونانه داشتن هم و نگاه می کردند نمی دونست باید فرار کنه یا باید وایسه اگر در برم صد در صد دنبالم می کنه اما اگر هم وایسم مطمعنا میاد و من و نوش جان می کنه معلومه خیلی گرسنشه ولی مهربون داره نگاه می کنه فکر کنم منو دوست داره نه... آره دوستم داره ... اما به عنوان یه غذای لذیذ و خوشمزه ...شدت جریان خون توی رگ های بدنش رو حس می کرد، توی یک لحظه با تمام توان شروع کرد به دویدن میدوید و خرس هم با تمام توانش داشت می دوید وقتی به عفب نگاه می کرد فقط هیکل گنده خرس رو میدید که داره بالا و پایین مشیه و از ته دل داره دنبالش می کنه ... دیگه کم کم داشت خسته می شد به درخت ها نگاه می کرد شاید بتونه درختی پیدا کنه که ازش بالا بره نه هیچی ... همینطور که داشت می دوید احساس کرد زمین زیر پاش کمی گل آلوده و داره نرم میشه اهمیتی نداد و ادامه داد که یکباره دید توی زمین گیر گرده پاش تا زانو رفته بود توی زمین هرچقدر سعی می کرد خودش رو بیرون بکشه بدتر میشد و پایین تر میرفت آقا خرسه هم چند متر اون طرف تر گیر کرده بود وای نه این چه شانس مزخرفیه من دارم یعنی از این بدتر هم چیزی ممکن بود اتفاق بیافته آخه چراااا...

اینجاس که میگن زپلشک آید و زن زاید و مهمان زه در آید خوب دیگه شده دیگه اینم سرنوشت من بود باید اینشکلی اینجا می مردم من که قصد خود کشی داشتم اینم توفیق اجباری شد ... نه دوست نداشتم این جوری بمیرم چرا ... مگه نمی خواستی توی یه جای دنج با صدای لایت بمیری اینم صدای طبیعت صدای پرنده ها کم کم خفه می شی و دفن میشی هیچ کسی هم نمی فهمه مردی هیچ کس پیدات نمی کنه انگار که اصلا از اول نبودی...نه... خفه شدن درد داره زجر کش می شه آدم ... عیبی نداره نهایتا یکی دو دقیقه بیشتر طول نمی کشه ... ولی من جواب سوال هام و پیدا نکردم ... عیبی نداره بابا ولش کن سوال های تو هیچ جوابی از اول نداشت ... واقعا مگه میشه... یعنی اینکه من کی هستم و اینجا کجاست هیچ جوابی نداره...؟ خوب تو پسرک هستی اینجا هم کره زمینه دیگه ... همین یعنی من پسرک هستم و اینجا هم کره زمینه؟... خوب آره دیگه ... نه نمیشه یه جای این داستان دنیا مشکل داره... اگر اینجوری باشه که این داستان دنیا خیلی الکی و بی ارزشه... یعنی پسرک بی ارزشه ...؟ دنیا بی ارزشه..؟ نه ... نه اینکه بی ارزشه اما تا نفهمم داستان این دنیا چیه نمیشه ارزشش رو حس کرد...اصلا فکر کن این دنیا هیچ داستانی نداره و هیچ ارزشی نداره تو خودت که هستی ... وجود داری... این واست ارزش نداره... به این جنگل نگاه کن ببین تمام حیون ها صبح که از خواب پامیشن فقط دنبال اینن که زنده بمونن بخورن و خورده نشن به همین آقا خرسه نگاه کن چقدر برای خودش احترام و ارزش قائله و اصلا هم براش مهم نیست که داستان دنیا چیه ...خوب اون خرس خیلی خودخواه بخاطر خودش می خواست منو بخوره که خودش زنده بمونه ... یعنی منم مثل اون خودخواه باشم... نه دیگه اون یه حیونه عقلش در حد تو نیست که ... یه فرقی بین خود خواه تو و اون هست ... به این صدای فلوت دقت کن میشنوی ؟... اهه آره میشنورم چقدر زیباست شبیه آهنگ های فیلم ها سرختپوستی هستش... آره مبیبینی صداش تو کل جنگل داره می پیچه...به نظرت ارتعاش این صدا تو رو که در دل جنگل هستی احاطه کرده یا تو در وجود خودت جنگل و این صدا رو احاطه کردی...؟ هان .. فکر کنم من توی چنگل هستم و اون صدا من و احاطه کرده... می تونی ثابت کنی ؟... خوب من اینجام دیگه اون صدا هم اطراف منه... نه اثبات کن ... آخه چه جوری..فقط می شه گفت صدا جنگل و پسرک هستن و جود دارند در اصل تو جنگل و صدای فلوت همتون ارتعاشات در هم تنیده این یعنی همه یکی هستین نه تو در اونی نه اون در تو همه یکی هستین ولی جدا با این دید اگر خود خواه باشی یعنی همه چی خودت هستی یعنی می تونی خوبی رو برای همه چی بخوایی این خودخواهی با اون خودخواهی خرس فرق داره...فکر کن نفس و روح همه هستی یکی هست ولی با سطح فرکانسی های متفاوت و جسم های جدا از هم خوب حالا اگر خودت برای خودت ارزشمندی پس همه چی ارزشمنده حتی اگر خدایی باشه یا نباشه... پسرک همین طور که غرق در افکارش شده بود کم کم متوجه شد که تا گردن فرو رفته فقط گردن و شونه هاش بیرون موندن دیگه کم کم نا امید شده بود داشت با خودش فکر می کرد کاش حداقل می تونستم یه نخ سیگار بکشم ...صدای فلوت کم کم بیشتر و نزدیک تر می شد اول فکر کرد که توهم زده و داره سراب میبینه یک دخترک سرخپوست یا لباس های سرخ پوستی و یه پر کنار هدبند سرخپوستیش درحال فلوت زدن داشت بهش نزدیک می شد... رسید به پسرک صدای فلوت قطع شد سکوت محض جنگل رو فرا گرفت نگاه شون در هم گره خورده بود پسرک داشت فکر می کرد این صحنه واقعه ای هست یا داره توهم قبل مرگ میزنه... دخترک چوبی بلد از زمین برداشت و انداخت پسرک دید نه واقعا چوب رو می تونه لمس کنه و بگیره و دخترک با قدرتی عجیب پسرک رو بیرون کشید پسرک از شدت خستگی دراز روی زمین افتاده بود و نمی تونست پا شه دخترک بالاسرش ایستاده بود و نگاه می کرد پسرک با صدایی لرزون و خسته گفت تو کی هستی تو واقعی هستی اینجا چی کار می کنی...دخترک ... آره من واقعیم من همیشه همه جای این جنگل هستم من دختر جنگل هستم ... اومدم نجاتت بدم..

پسرک ... واقعا واسه نجات من ... چرا... دخترک...چون همه ما یکی هستیم نه ؟فکر کن من خود تو هستم .... پسرک ...سکوت کرد

دیر اومدی دیگه فکر کردم دارم توهم می زنم.... هنوز وقتش نشده بود... حالا نگفتی اومدی اینجا چی کار... اومدم دنبال یه راز..

همون راز گل برکه سرخ رو میگی ... اسمش رو نمی دونم اما آره فکر کنم همونه که تو میگی ...من می دونم کجا می تونی پیداش کنی ... واقعا...بهم میگی ...آره...واقعا ممنونم ازت نمی دونم چه جوری باید جبران کنم خیلی لطف بزرگی بهم کردی ...قابل جبران نیست...نیازی به جبران نیست اگر تو به اون راز برسی انگار من رسیدم...پسرک...ممنونم...دخترک همین مسیرو مستقیم برو تا زمانی که صدای فلوت من رو میشنوی یعنی داری راه رو درست میری....پسرک یکدفعه نگاهش رو برد سمت آقا خرسه دید دیگه خرسی نیست و کامل فرو رفته ... کمی ناراحت شد ... راه اش رو ادامه داد و دخترک کم کم محو شد و فقط صدای فلوتش می اومد...

دیگه کم کم هوا داشت تاریک می شد کم کم درخت ها فاصله هاشون بیشتر می شد و آسمون کم کم معلوم شده بود خورشید داشت جاش و به ماه می داد کم کم به جایی رسید که نور ماه رو منعکس می کرد آره به یه برکه خیلی بزرگ رسیده بود که دور برکه پر از گلهای سرخ و خوشبو بود با شوق و ذوق رفت لب برکه نگاهی به آب انداخت اینقدر ذلال بود که نور ماه کف برکه رو روشن کرده بود و تمام ماهی های رنگی توی برکه داشتند بازی می کردند معلوم بود وای چه فضای زیبا و وصف نشدنی بود بوی گل تمام ریه های آدم رو پر می کرد آسمان ستاره ای و ماه همه جا رو روشن کرده بود انعکاس آسمون توی برکه زیباییش رو بیشتر کرده بود پسرک رفت توی برکه روی آب دراز کشید خسته بود اونقدر خسته که دیگه توان سرپا ایستادن رو نداشت چشمانش رو بست کم کم خیسی آب رو حس کرد آبی گرم و ذلال همه جا رو سکوت فرا گرفته بود و فقط صدای تکون خوردن آب برکه و صدای نسیم شدنیده می شد پسرک روی آب شناور شده بود انگار ملکول های آب و ارتعاش نسیمی که می وزید داشتند بدنش رو نوازش می کردند فضا لبریز از آرامش بود آرامش خالص برعکس همیشه که آرامش مخلوط احساس های دیگه بود. برای اولین بار بود پسرک آرامش خالص رو داشت لمس می کرد می شد عشق رو توی هوا نفس کشید میشد خشم رو رام کرد میشد قدرت رو با محبت مخلوط کرد برای اولین بار بود که بودن خودش رو با نوازش شدن قطره های آب باور کرد برای اولین بار بود که با آرامش خوابش برد در عوض لذت و آرامش ....چشمانش رو باز کرد...سیگارش به آخر رسیده بود از روی کاپوت ماشین پرید پایین سیگارش رو انداخت زمین و با پاش له اش کرد... درب ماشین رو برای خودش باز کرد و با احترام وارد ماشین شد و موزیک فیلم آخرین موهیکان رو پلی کرد و به سفرش به شهر بعدی از جاده کنار جنگل ادامه داد یک سفر که تنها قانون اون زیبایی بود...

پسرکزندگیآرامشرازخشم
روز ها فکر من این است و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید