"شهریارا، مرد نکونام نمیرد هرگز"
شهریار رو ترش کرد که شعر به گوشش آشناست. "پادشه خوبان، من خود نیز از دل کلمه آمدهام، ذات من هم ماندگار نیست، کلامم شاید"
"شهریار، میدانی چه قدرتی است در صدا کردن نام آدمها؟ میدانی شنیدن نامت، چه چیز در دلت میکارد؟ درخت گیلاس، درخت گردو، نارنج و انار. اگر آنکه صدایت میکند، دلش با تو یکی باشد، هزار شکوفه از بهار امن وجودش، عطرآگینت میکند"
شهریار، گوشش به شهرزاد بود و نگاهش به پردهی مخمل زرشکی دم ایوان. زبان به لبانش کشید، میخواست بگوید، بگوید که آری. صدای تو مهر است. هیچ نگفت اما، شهرزاد، شنید که این شبها، پر از خوابهای طلایی است.