ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

"شب پنجاه و ششم" یا "مرغ شیدا"

"شهریارا، مرد نکونام نمیرد هرگز"

شهریار رو ترش کرد که شعر به گوشش آشناست. "پادشه خوبان، من خود نیز از دل کلمه آمده‌‌ام، ذات من هم ماندگار نیست، کلامم شاید"

"شهریار، می‌دانی چه قدرتی است در صدا کردن نام آدم‌ها؟ می‌دانی شنیدن نامت، چه چیز در دلت می‌کارد؟ درخت‌ گیلاس، درخت گردو، نارنج و انار. اگر آنکه صدایت می‌کند، دلش با تو یکی باشد، هزار شکوفه از بهار امن وجودش، عطرآگینت می‌کند"

شهریار، گوشش به شهرزاد بود و نگاهش به پرده‌ی مخمل زرشکی دم ایوان. زبان به لبانش کشید، می‌خواست بگوید، بگوید که آری. صدای تو مهر است. هیچ نگفت اما، شهرزاد، شنید که این شب‌ها، پر از خواب‌های طلایی است.


شهرزاد قصه گوهزار و یک شبخواب طلاییشهریار
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید