شغل تدریس با اقوام ما چنان عجین شده که افراد خانواده و فامیل یکی در میان معلم بودهاند و به نظر میرسد شغلی موروثی باشد.
ترم آخر کارشناسی مترجمی زبان فرانسه بودم و بهم پیشنهاد تدریس زبان فرانسه در مدرسهای غیرانتفاعی در منطقهای مرفه از شهر تهران شد. پیشنهادی که میتوانستم رد کنم و مخمصهای به جان نخرم. اما با اندیشهی اینکه شاید قرار است من هم این شغل موروثی را ادامه دهم، و طبق مسلک همیشگیام، به تجربهی یک چالش جدید آری گفتم و اینگونه بود که خودم را در کلاسی با ۱۴ دختر نوجوان در مقطع راهنمایی یافتم که بر سر و کلهی هم میزنند و معلم جوانشان که من باشم، هاج و واج آنها را نگاه میکند.
اینکه میگویند بچههای این دوره زمانه گودزیلا هستند را بنده به چشم دیدم. تفاوت زیادی با نسل من داشتند. ما اینگونه بودیم که اگر معلممان از روی خشم به مدت ۱۰ ثانیه فقط نگاهمان میکرد و چیزی نمیگفت، شرمگین از کارِ کردهی خود یا همکلاسیها، سر به زیر میانداختیم و تا مدتها عذاب وجدان دست از سرمان برنمیداشت؛ چه برسد به اینکه ناراحتیش را کلاما ابراز کند!
اما امان از این نسل جدید! معلم را حتی بند کفششان هم حساب نمیکنند! گرچه از حق نگذریم در میان آن آشفته بازار، اگر دانشآموزی کمی مروّت نشان میداد و متوجه نگاه خشمگین معلم میشد، رو به باقی دانشآموزان میکرد و آنها را متوجه خشم معلم میکرد؛ البته با الفاظی چنان عامیانه که گاهی شک میکردم نکند این جانورها کتابهای کوچهی احمد شاملو را هر شب مرور میکنند که دشنامهایی چنین کوچهبازاری به یکدیگر میدهند! [ناگفته نماند گاهی میخواستم تقاضا کنم اگر به هم ناسزایی میدهند کمی آرامتر به زبان بیاورند که چشم و گوش منِ معلم بیشتر از این باز نشود!]
یادم میآید روز ولنتاین بود و یکی از دخترکها را که وراجی میکرد، به صندلی خودم تبعید کردم که حداقل باقی دانشآموزان بتوانند درس را گوش دهند. همانطور که لخلخ کنان میآمد تا جای من بنشیند، غرولند کرد که: «امروز ولنتاینه و همه با دوست پسرهاشون کافهان، بعد من باید بیام اینجا جای متخس بشینم!» { معلم را در زبان فرانسه maitraisse مینامند. بخوانید: مِتْخِسْ }
روز دیگری دو نفر از دانشآموزها با هم بگومگو کرده بودند و یکی نمیگذاشت دیگری کنارش روی نیمکت بنشیند. با آنکه میدانستم حرفم همانقدر برایشان ارزش دارد که شلغم در آن لحظه ارزش دارد، دل را به دریا زدم و گفتم فلانی کیفت را از روی نیمکت بردار تا دوستت هم بتواند بنشیند. این دل به دریا زدنِ من همانا و موجی از همان دریا بر سرم ریخته شدن همان! با فرض اینکه مدرسه غیرانتفاعی بود، حدس میزنید چه مکالمهای ردوبدل شد؟ :
۱- نمیخوام فلانی اینجا بشینه
۲- مگه نیمکتو خریدی؟
۱- آره خریدم. میخوای بگم بابام بیاد کل مدرسه رو بخره؟ تو رم بخره؟
برای چند ثانیه مانند کسی که موجی از دریای مذکور روی سرش ریخته شده، دو نفر را خیره نگاه کردم و بعد قضیه را با مشقّت فیصله دادم.
همان یک ترمی که در مدرسه تدریس کردم برایم همانقدر خاطره به جا گذاشته که آقایان اغلب از دو سال خدمت سربازیشان تعریف میکنند!
فهمیدم نسل جدید لوازمی دم دست دارد که من برای تهیهی همان لوازم کار میکنم.
فهمیدم تجربهی انتظارِ آمدنِ اتوبوس در ایستگاه برای برگشت به خانه یا شیطنتهای بچگانه در سرویس رفت و برگشت مدرسه، جای خودشان را به رانندهی شخصی دادهاند.
فهمیدم وقت نوجوانان انقدر با شبکههای مجازی پر شده که دیگر کتابها به زور میتوانند نقشی در تربیت روحی آنها داشته باشند.
تدریس را کنار گذاشتم. نمیدانم از تدریس زده شدم، از تدریسِ زبان زده شدم یا از آدمها. شاید هم از ترس اینکه پدر فلانی نیاید و من را هم بخرد دمم را روی کولم گذاشتم و از آنجا بیرون آمدم!
هرچه بود بعد از پایان ترم، تدریس را بوسیدم و کنار گذاشتم. گاهگاهی که دلم برای تدریس تنگ میشود با خاطرات خود را نهیب میزنم که آینهی عبرت بینم!