-: حالا چی؟
-: یه بادکنک قرمز!
-: دیگه چی؟!
-: یه قناری!
-: از اون خوش آوازا؟!
-: آره! . . . ممد آویزونش شده!
لبخند شکاف پینه ی لبهایش را نمک زد.
- : سبز که بشه اونم پریده!
دستش بر کلاه بافتنی زوار در رفته نشست، به زور گره زدن، بندهایش را کنار هم جفت و جور کرده بود اما این آخرین زمستان بود. گرمای نفسش را به خست سرما بخشید. دیگر نخهایش رمقی برای گره خوردن نداشتند.
کله زیر دست ستبرش تکان تکان خورد: ها چیه؟
-: می تونم داشته باشمش؟!
-: میخوای پای دومم رو هم بگیری؟!
دستش را برابر چهره ی دیگری تکان داد: بدی مفت مفتی دیدن همینه دیگه! دنگت یادت نره.
تورم کبود چهره ای درهم رفته ، درست مثل لبوهای پلاسیده ی گاری اش که هیچ کس را در آن بلوای کوران پذیرا نبودند کم و بیش آشکار بود. و دستهایش که کلاه را تا آنجا که منگوله ی ریش ریش شده را به فرق سرش بکوبد پایین کشید، می توانست قسم بخورد صدای کشیده شدن بندها را شنیده است.
-: امشب کجا میری؟! دسته های سیاه عینک را مانند طلایی گرانبها تا کرده و برکف دستان خون دویده اش بالا گرفته بود: ترجیح میدم حوالی جنوب باشه، این موقع بهاریه نه؟!
از روی پایه های خالی ویلچرش بلند شده بود و خود را می تکاند، دروغ نبود که همان روز لا به لای چهره ی خط خطی روزنامه های پهن شده ی دکه ی اسی نسناس شیشه های عینکش ساییده شده بودند به سکوهای نفتی پهنه ی جنوب! بوی نفت سرسام آور دویده بود در مشامش و عایدی کل روزش شده بود.
-: بچه زپرتی، بهتره دماغت رو بکشی بالا! خودش را بر روی ویلچر کشید تا دستش را بر روی سر او بگذارد: حالا حالا ها مونده بخواد مرغت هوای جنوب کنه!
-: مگه خودت هم سن و سال من نبودی که رفتی؟!
زبانش بند آمد، برای فرار از سرما نبود! اما جمله در چاروادری دهانش لغ لغی خورد و سرید ته چاه بیژن!
-: برو رد کارت بچه پر رو!
قاموس ماتی که یک کله چرخید و دوید وسط خیابان یک طرفه، در هوا جام کرد. عینک را با دستهای یخ زده بر روی گوشهای تگری اش نشاند و لبه ی آن، بینی کرختش را طاقچه کرد. چشمهایش سوخت! شهر یکباره چهره به چهره اش داده بود و صاف زل زده بود ته مردمک های وامانده اش، حاجی فیروز، سیاه چرده از دودها، چشم هایش آسمان خراش و دهانش بوقی شده بود به اندازه ی کل شهر! . . . به او می خندید.