همیشه فصل بهار را دوست میداشتم؛ شاید به این خاطر که بیش از هر کس دیگری زمستان های یخی و پر برف را لمس کرده بودم؛ یخ زدن زمین و به خواب رفتن جوانه های امید در کشاکش بادهای سرد و جانسوز زمستان!آنجا که سقف آسمان کوتاه تر میشد و پرده های در هم تنیده مه، ترس، تردید و اضطراب بیخبری و ابهام را برایت معنا می کرد. آری در انتهای چنین سیاهی دلگیر و وحشت آوری، خورشید دلپذیر بهار کم کم سربرمی افراشت و شعله های گرم و مهربانش از ستیغ کوه "سماموس" تن سرد و یخ زده زمین را جانی دوباره می بخشید. درست مثل زندگی. به سان پروانه شدن از قاب تنگ و طاقت فرسای پیله...آری گویا منطق شکفتن همه جا همین است: یک بهار بعد از زمستان؛ صبور بودن در روزهای تاریک تر از شب و دلبستن به روزنه نوری که روزی خواهد آمد و کم کمک تمام هیبت تاریکی را فروخواهد ریخت...
صبور باش صبور باش