به قول معروف همهٔ حقوق برای شاهپور عظیمی محفوظ است
مردی با پرنده
مشاور پشت میزش نشسته است و به نقطهای خیره شده. صدای خودش را از درون خودش میشنود
صدای مشاور: تو فكری مشاور؟
مشاور: تو فكر یک سقفم!
صدای مشاور: دوس داری جنسش چی باشه؟
مشاور: (نگاهی عجیبی به اطرافش میاندازد) احمق! من دارم جدی حرف می زنم!
صدای مشاور: منم دارم جدی حرف میزنم... (اندكی مكث) پرسیدم جنسش از چی باشه. در ضمن... مؤدب باش!
مشاور: همین روزاست كه كینهاتو به دل بگیرم!...(دكمهای را جلوی میزش فشار میدهد. صدای زنگ به گوش میرسد و سپس صدای منشی)
صدای منشی: دفتر مشاوره، بفرمایید.
مشاور: (با تعجب به دكمه نگاه میكند) با كی حرف میزنی؟
صدای منشی: معلومه! با شما!
مشاور: پس چرا میگی دفتر مشاوره بفرمایید!
صدای منشی: (شاد) داشتم تمرین میكردم واسه مراجعین! مشاوره: خونهتون دختر خانم!
صدای منشی: (متعجب) خونمون؟
مشاوره: خونه تون تمرین كن!...اینجا به كارات برس!...(اندكی مكث) نفر بعدی!
صدای منشی: داریم!
مشاور: بفرستش تو!
صدای منشی : (با لحنی عجیب) رو چِشَّم!
مشاور با تعجب به دكمه زنگ نگاه میكند. میزش را چك كرده و جای یكی دو شیء را تغییر میدهد. صدای كوبیدن به درب به گوش میرسد
مشاور: بفرمایید
مرد: (درب باز شده و مردی همراه یك قفس پرنده وارد میشود. مرد كلاه شاپو به سر دارد و به سبیل چخماقیاش نمیخورد پرندهباز باشد) سلام!
مشاور: (با تعجب نگاهی به قفس میاندازد) سلام جانم! بفرمایید!..
مرد روی صندلی و كنار مشاور مینشیند. مغموم است. سرش را پایین انداخته و گهگاهی به قفس پرنده نگاه میكند. مشاور نگاهی به او میكند
مشاور: عزیزم! ما این جا مشاورهای در مورد خرید و فروش پرندهها نداریما!...یه سری برو مولوی... جانم!...
مرد: مثنوی مولوی؟
مشاور: نه جانم! شوش مولوی!... راستة پرنده فروشها!
مرد: (نگاهی به قفس پرنده میاندازد) من این پرنده رو با تموم دنیا عوض نمیكنم!
مشاور از جایش بلند شده و به سوی مرد رفته و قفس را از او میگیرد و ورانداز میكند. مرد قفس را از مشاور میگیرد.
مشاور: (با تعجب) كدوم پرنده؟ من كه پرندهای نمیبینم!
مرد: چشم دل میخواد دیدنش!
مشاور: چشم چی؟
مرد: پرندهٔ من یه پرندهٔ معمولی نیست. خیلی حساسه. وقتی فهمید دارم میارمش پیش یه مشاور...خودشو غیب كرد.
مشاور: صحیح!...(تكرار میكند) خودشو غیب كرد!...(ناگهان) كه چی بشه؟
مرد: اون خودشو به غریبهها نشون نمیده! از مشاورها هم خوشش نمیاد!
مشاور: عجب! (زیر لب) پس خوراكش همون مولویه! (بیحوصله) حالا چه امری از دست من بر میاد؟
مرد: كاری كنید باهام آشتی كنه!...از وقتی كه بهش گفتم طوطی...كینهمو به دل گرفت. باهام قهر كرد.
مشاور: (كنجكاو) مگه نیست؟
مرد: چی؟!
مشاور: طوطی دیگه!
مرد: چرا هست!
مشاور: پس چی؟
مرد: چرا چی؟
مشاور: چرا باهات قهر كرده؟
مرد: اگه میدونستم كه اینجا نمیاومدم!
مشاور: چرا اینجا اومدی!
مرد: نمیدونم! (تصحیح میكند) واسه طوطیم!
مشاور: بهش نگو طوطی! بازم قهر میكنهها!
مرد: حالا میگین من چه كنم؟
مشاور: هیچی حقالمشاورهٔ منو بدین خانم منشی و برید به سلامت!
مرد: شما كه هنوز كاری نكردین كه پول ویزیت میخوایین؟
مشاور: كردم عزیزم...من همین الان اعلام میكنم شما بالاخونه رو دادین اجاره و بهتره برید پیش مشاور املاكتون و اجاره رو فسخش كنید!...(به تأكید) هرچه زودتر!
مرد: (عصبی) چرا پرت و پلا میگی مرد حسابی؟ بالاخونه چیه؟ اجاره كدومه؟ گوش كن! خودش بهت میگه جریان از چه قراره!... (به پرنده) بهش بگو خانومی!.. این یارو فكر میكنه من دویوونهام و از همه بدتر...فكر میكنه تو وجود نداری!
صدای پرنده: خودت وجود نداری بی وجود!
چشمهای مشاور گرد میشوند. با تعجب به قفس پرنده و سپس به مرد نگاه میكند.
مرد: دیدی که نه زیرزمینی تو كاره نه بالاخونهای؟ حالا حرف منو باور كردی؟
مشاور: چطور همچی چیزی ممكنه؟
مرد: هر چیزی تو این دنیا ممكنه!
مشاور: ببین! من برات یه پیشنهاد اكازیون دارم...یكِ یك!
مرد: یعنی میتونی كاری كنی پرندهام باهام آشتی كنه؟
مشاور: از اون بهتر! میتونم كاری كنم كه مشهور بشی! پولدار بشی! وضع زندگیت 360 درجه عوض شه!!
مرد : (كنجكاو) چه جوری؟!
مشاور: ببینم تو كارت چیه؟
مرد: من سلاخم!... تو كار گوشت و كلهپاچه و سیراب شیردونم!
مشاور با شنیدن كلمهٔ سلاخ اندكی عقب میكشد و نگاهی از سر تعجب به قفس پرنده و مرد سلاخ میاندازد. ولی به خودش میآید.
مشاور: من میتونم مدیر برنامههای تو و این پرندهات بشم! تور داخلی و خارجی میذاریم! بلیت میفروشیم! اونم به دلار!
مرد: كه چی بشه؟
مشاور: (با تعجب) با ما هم بعله؟
مرد: (كنجكاو) بله؟!
مشاور: آقای سلاخ عزیز دل من!... پول! مایه!...مانی!..مانی مامانی دیگه!
مرد: اشتباه گرفتی داداش!...من كارمو دوس دارم! همین روزا هم بازنشسته میشم و یه حقوق بخور نمیر بهم میدن كه واسه منو این زبون بسّه... بسّه!
صدای پرنده: (تكرار میكند) آره! واسه جفتمون بسه!...(اندكی مكث و با لحنی معترض) بی وجود!
توجه مشاور به قفس و پرنده جلب میشود. قفس را از دست مرد گرفته و روی میز میگذارد. شروع میكند با قفس خالی حرف زدن.
مشاور: گوش كن خانومی! شما اگه با این رفیق سلاخ ما آشتی كنی همه چی ردیفه! من نون جفتتون رو تا گلو میكنم تو روغن! من این كارهام!...شما بسپارش به من! ها چی می گی؟ حله؟ بستیم؟
صدای پرنده: یه شرط داره
مشاور: چه شرطی؟
صدای پرنده: باهاس اول به حرف این رفیق ما گوش بدی
مشاور: (متوجه نشده) كدوم حرف؟
صدای پرنده: واسش تعریف كن!
مرد: شما خودت صاحب اختیاری!
صدای پرنده: چند روز پیش زدی دل این رفیق ما رو شكوندی!... اونم اومده اینجا تا یه وقتی این حرف كینه نشه تو دلش!
مشاور: (آب دهانش را قورت میدهد. با چاپلوسی) به سر عزیزتون من اصلاً یادم نمیاد به این آقا جسارتی كرده باشم!
صدای پرنده: كردی...اخوی!...(به مرد) تعریف كن واسش!
مرد: ما یه جورایی همسایهایم!...من تو كار تیارتم و شبیهخوندن!
مشاور: ولی انگار فرمودین سلاخ!
مرد: ما سلاخ هم میشیم!...پرنده هم میشیم!...گرگ میشیم بره میشیم!
مشاور: خیلی خوشبختم! حالا بفرمایید من دقیقاً چه كار باید بكنم؟
مرد: از من عذرخواهی كن!
مشاور: (اندكی خودخواه شده) بابت؟
مرد: حرف زشتی كه هفتهٔ پیش زدی!... داشتی رد میشدی و منم تو خودم بودم. نفهمیدم و بهت تنه زدم!...تو هم برگشتی گفتی...(سكوت میكند)
صدای پرنده: آهای مردک...مگه كوری!
مشاور: (ناگهان چیزی یادش میآید) آهان! پس شما بودین!...(مثل این است كه عوض شده) الان یادم اومد...آره... نه تنها عذر خواهی نكردی كه برگشتی چپ چپ هم بهم نگاه كردی! انگار من باید عذر خواهی میكردم!
مرد: من اومدم عذرخواهی كنم!
صدای پرنده: تو چی؟
مشاور: (عصبی) بیرون! یالا بینم!.. نیم ساعته منو سر كار گذاشته...خیال كرده من طرفمو نمیشناسم! راس راس پاشدی با یه قفس خالی اومدی و از خودت صدای پرنده در میاری كه چی؟...از من عذر خواهی كن!...پاشو بینم!...بیرون!
صدای پرنده: من بهت گفتم فایده نداره اما تو گفتی شما پرندهها آدمها رو نمیشناسین!
مشاور: كافیه آقا!...
مرد از جایش بلند میشود. قفس را بر می دارد كه برود. زمانی كه قفس همراه چرخش او میچرخد، ناگهان پرندهای در قفس دیده میشود. مرد با دیدن پرنده خوشحال میشود
مرد: چه عجب! پس بالاخره با من آشتی كردی...آره؟
پرنده: هر چی باشه من نون و نمک تو رو خوردم!
مرد: حالا چه كنیم؟
پرنده: بریم! این بابا كه این كاره نبود!
مشاور با دیدن پرنده به سوی مرد میدود و سعی دارد نگذارد او از اتاق بیرون برود.
مشاور: قربان!...قربان من اشتباه كردم! من عذر میخوام! بخشش از بزرگانه! شما عفو كنید! تشریف داشته باشید! بگم واستون نسكافه بیارن!
پرنده: شما هنوز متوجه نشدین كه پرندهها نسكافه نمیخورن؟