عادت هر روزهام شدهبود، پیادهروی و متر کردن خیابانها. هرجایی که میتوانستم؛ از خیابانهای اطراف دانشگاه گرفته تا حتی داخل دانشگاه. از انقلاب و ولیعصر بگیر تا همین کوچه پسکوچههای اطراف خانه. با کی میرفتم؟ هیچکس. چی همراهم بود؟ گوشی، موزیکپلیرش، یک هندزفری.
روزهایی که پیادهرویام فراموش میشد انگار چیزی گمکردهبودم. روزهایی که به هر دلیل نمیتوانستم انجامش دهم، دلم خوشبود به مسیر پیادهشدن از اتوبوس یا تاکسی تا درِ خانه. حتی بعضیوقتها هم که این کوتاهی اذیتم میکرد، راهم را کج میکردم، مسیری دایرهوار را طی میکردم.
به روزهای خاطره انگیزش فکر میکنم. همان روزها و شب- هایی که از عمرم گذشته بودند، اما نه؛ علاوه بر ماندنشان در ذهنم، انگار ساعتها، روزها، هفتهها، ماهها و حتی سال ها به آن اضافه کرده بودند. لحظه هایی سرشار از امید، عشق، خوشی، و البته زندگی!
بهتر از این نمیشد. پیچیدن صدای موسیقی درون سرم حس عجیبی داشت. ترکیب احساس لطیف آن با روحیات زمخت انسان؛ مخلوط آرامش و تشتت؛ تضاد طبیعت. شاید تمام اینها خود زندگی بود. چیزی که هرروز کاملترم میکرد. با تمام وجودم احساس میکردم بزرگتر می- شوم؛ برعکس تمام وقتهایی که گذشتن لحظه ها را حس میکردم و حسرت ازدستدادنشان را میخوردم، اینجا دیگر لحظه ای نبود که بهخاطر ازدسترفتنش ناراحت باشم.
مدت ها بود قرارهایم به هم نخورده بود. اما ناگهان اتفاق جدیدی افتاد که انگار نمیتوانستم جلویش را بگیرم. ناراحت بودم که چرا یکییکی به آن ها نمیرسم. یک روز باید مسیر دانشگاه تا خانه را با افرادی طی میکردم که نمیشناختم و تازه با آن ها صحبت هم میکردم. روز دیگر فشردگی کلاسهایم اجازهی خارج شدن از دانشگاه را نمی-داد. حتی یک روز که همه چیز مرتب بود از خانه زنگ زدند و گفتند هرچه زودتر بروم. چند روزی میشد حتی یک ثانیه هم آهنگ گوش نداده بودم. احساس بدی داشتم از این که نکند دارد اتفاق بدی می افتد؟ نکند دیگر باید ترکش کنم؟ و کلی خیال دیگر که اذیتم میکرد. تا این که خبری آمد که فهمیدم دلیل این همه اتفاقات ناگهانی چه بوده است.
همان لحظه بود که فهمیدم دیگر زمان تغییر رسیده. باید در خانه بمانم و دیگر خبری از مترکردن خیابانها نیست. بدجوری حالم گرفته شد. دیگر نمیدانستم چه کار باید بکنم تا حالم خوب شود. دلم برای تنهایی قدمزدنهای زیر باران تهران تنگ میشد. دلم برای جریان زندگی در راسته کتابفروشیهای انقلاب تنگ میشد. دلم برای آن پیرمرد دورهگردی که هر از چند گاهی در پارک نزدیک خانهمان ساز میزد تنگ می شد. اصلا انگار بنا بود بمیرم!
چند روزی بر همین منوال گذشت...
حساب روزهای "بیقراری" از دستم در رفته بود. نمیدانستم مدت طولانی است که هیچ کاری نکرده ام یا صرفا چند روز گذشته. یک روز به خودم گفتم خیابان را گرفتهاند، موزیک و هندزفریام که نمردهاند! برداشتمشان. گوشهای از تختخوابم را اختیار کردم و تا پیدا کردن جای راحت و ریلکس بدنم و با وصل شدن هندزفری به گوشی ام مدتی طول کشید تا سکوت درونم را بشکنم و دلم با موزیک همصدا شود. بالاخره برگشته بودم به حال قبلی و چقدر شنیدنش زیبا بود...
روزهای بعد هم همین روند ادامه پیدا کرد. اما به طور عجیبی انگار این بار با دفعات دیگر فرق داشت. هر بار حسها و عادتهای قدیمی جایشان را به چیزهای جدیدی میدادند. در کوچه ها همیشه چشمانم نوک کفشم را میدیدند اما حالا فقط بسته میشوند. دستانم که همیشه در پی جیبی برای فرورفتن در آن بودند، حالا در هم چفت میشوند و شانههایم که همیشه بالا و پایین میشدند، تکان میخوردند و حتی بعضیوقتها بی اختیار میلرزیدند، حالا آرام و قرار دارند و خیلیوقتها انگار وجود ندارند. یک روز هم بهخاطر بلند بلند خواندن همراه موزیک موردعلاقهام توبیخ شدم؛ منی که همیشه از همراهی با خواننده خوشم نمیآمد!
آن روز یک لحظه به خودم آمدم و دیدم انگار چیزی این وسط از دست رفته بود! بعد از صبحانهی آن روز نشسته بودم به گوش دادن موزیک و حالا زمان ناهار بود! نفهمیده بودم این زمانی که برای من خیلی سریع گذشته بود چرا انقدر طول کشیده! حالا علاوه بر عادتهای جدیدی که دارم زمانهای زیادی را از دست می دهم و نمیفهمم چرا؟ چیز دیگری این جا تغییر کرده بود که درکش نمیکردم. چگونه میشد پیدا کنم این زمانِ ازدسترفته را؟
ادامه دارد...
امیرپویا فداییفرد