شب هنگام بود. ستارهها در آسمان میدرخشیدند. ماه نقرهفام با ابرها قایمباشک بازی میکرد. سایهی ابر بزرگی روی کوه با آهنگ زوزههای یک گرگ و پارس سگهای ولگرد میرقصید. هوهوی باد در لابهلای برگهای درختان ریتم آهنگ را آماده میکرد. فریاد رودخانهی خروشان، آرامش جوانی بود که روی تخته سنگی دراز کشیدهبود و چشمش به همان ستاره ای بود که به او چشمک میزد.
جسم جوان اینجا بود اما روحش در عالم دیگری سیر میکرد. فکرش جای دیگری بود. اصلا انگار نه ستاره ای وجود داشت و نه ماهی و نه ابری و نه بادی. جوان، کیلومترها دورتر، سالها بعدتر، در دنیای دیگری بود. دنیایی تاریک و خالی.
آنجا دیگر یک جوان نبود. پروانه ای بود نارنجی و کوچک. تازه از پیله درآمده بود. هنوز نمیتوانست درست پرواز کند. تلاشهای بیثمرش برای پرواز بار ها به شکست انجامیده بود. هربار که از زمین سرد بلند میشد، طولی نمیکشید که سقوط میکرد.
خسته شده بود. خسته از تمام تلاشهای بیهودهاش برای پرواز. برای تنها هدفی که برایش وجود داشت. هدفی که انگار واقعا پوچ بود. اصلا برای چه میخواست پرواز کند؟ میخواست دستش به کجا برسد؟ آنجا که چیزی وجود نداشت...
دیگر بس بود. تصمیم گرفته بود برای همیشه بنشیند و در تاریکیِ محضِ جهانش، تنهایی اش را بگذراند. آنجا خبری نبود! مطمئن بود صرف این همه انرژی برای چیزی که وجود نداشت بیفایده است. تصمیمش را گرفته بود. با خودش عهد کرد که دیگر بالهایش را به هم نزند و برای همیشه پرواز را کنار بگذارد. در حال و هوایگرفتن تصمیمی جدی، به دوردست خیره شد. نگاهش به چیزی افتاد که در تاریکی تکان میخورد و سایهای بر زمین انداخته بود. اول فکر کرد خیالاتی شده اما گرمایی به صورتش خورد و از آن حال و هوا بیرونش آورد. چشمانش که داشت در آن تاریکی محض کم سو میشد، حالا با نور ضعیفی روشن شده بود. به سختی تکان خورد و بالهایش را جمع کرد. با همان اندک انرژیای که برایش مانده بود پرواز کرد تا ببیند چه چیزی در آن جهان تاریک این همه میدرخشد.
بال زد و بال زد. هرچه نزدیکتر میشد گرمای بیشتری حس میکرد. پرواز حالا حس دیگری داشت. هدف و مقصود داشت. میخواست برود و تنها چیزی که در جهانش بود را پیدا کند. هرچه جلوتر میرفت نور قویتر میشد. ترکیب گرما و نور در آن تاریکی دیوانهاش کرده بود. دیگر بال زدنش دست خودش نبود. حالا نور بود که پروانه را به سمت خودش میکشید.
اما در این جهان، جوان هنوز دراز کشیده بود و خیره به آسمان بی انتها. هنوز صدای رودخانه میآمد و صدای باد سردی که شروع به وزیدن کرده بود در گوش جوان میپیچید. سردی باد، جوان را به خودش آورد. چشم گرداند، هیچ چیز و هیچ کس دورش نبود. مثل پروانهاش در دنیای موازی، او هم تنها بود. باز به آسمان خیره شد، اما این بار به جای یک ستاره، بارانی از شهابهای آسمانی بود که میدید. شنیده بود موقع شهابباران آرزوها برآورده میشود. چشمانش را بست و آرزو کرد.
گرمای بیش از حد، پروانه را متوجه خودش کرد. نگاهش به جسم سفید بزرگی افتاد که شعله ای بالای سرش میرقصید. اول ترسید و عقب رفت. از دور نگاهی به آن جسم انداخت و کمی به دور آن گشت. انگار آن جسم را میشناخت؛ شمع را. گرمای شمع را دوست داشت، نورش را هم همینطور. سفیدی اش را هم. حتی اشک های شمع را هم دوست داشت. نزدیکتر شد و کمی به آن اشکها نگاه کرد. اشکها را در آغوش گرفت. چقدر هم اندازه بودند! اشکهای بیشتری داشتند از بدنه شمع پایین می آمدند. یک قطره روی بال پروانه افتاد و سوخت. قطرهی دیگر روی شاخک پروانه ریخت، اما پروانه اصلا نمیفهمید. در اشکهای شمع غرق شده بود، اما دیگر برایش مهم نبود. از تنهایی درآمده بود و به عشقش رسیده بود. حالا اشکها دوباره سخت شدهبودند و پروانه در شمعِ آبشده زندانی شده بود. اما این زندان بهترین زندانی بود که میتوانست در آن بمیرد...
جوان چشمانش را باز کرد. آسمان خالی از شهابها بود و چند ستارهی کوچک در دوردستها به جوان چشمک میزدند. صدای رودخانه و باد هم نمیآمد. هیچ چیز دیگر مثل قبل نبود. از جایش بلند شد و نگاهی به خودش انداخت. انگشتانش چروکیده شده بودند. زانوان و کمرش هم درد میکردند. پیر شده بود.
نگاهی به پشت سرش انداخت. کلبه ای چوبی درمیان درختان کهنسال دید که جلویش آتشی روشن بود. صدای نازکی اسمش را صدا کرد: "عزیزم، چای حاضره. بیا با هم چای و بیسکویت بخوریم. فقط یواش بیا که زمین نخوری!" اندک انرژی باقیمانده اش را جمع کرد و به سمت کلبه راه افتاد. شاید این آخرین چایای بود که مینوشید...
امیرپویا فداییفرد - کارشناسی مهندسی عمران شریف