ویرگول
ورودثبت نام
روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

در دنیای تو ساعت چند است؟

زمستون ۱۳۹۵ بود. علی مصفا که از پشت تلفن به لیلا حاتمی گفت «اگه حوصله نداشتین هم که... خب صبر می‌کنم...» برای اولین بار بعد از پنج بار دیدن فیلم تو دلم بهش گفتم زر نزن مرد. آخه یعنی چی «صبر می‌کنم؛ صبر نکنم چی‌کار کنم...»

تو همون تاریکی سالن خوارزمی دانشکده کامپیوتر گوشی رو برداشتم که بهش زنگ بزنم. شب قبلش خواب دیده بودم که تو همین سالن داریم فیلم رو می‌بینم و اون آخرش، همون‌جا که بالاخره گلی فرهاد رو یادش میاد، امیر ازم خواستگاری می‌کنه. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. قطع کرد روم.

هنوز اشکم در‌نیومده بود، ولی ته دلم باز اون صدائه شروع کرده بود که «تحویل بگیر مونا خانم. خاک تو سرت با این خواب و خیالاتت.» بهش گفتم «حرف الکی نزن. امیر از اون پسرا نیست.»

واقعا هم نبود. از این پسرهای سربه‌زیر و مضطرب بود که توی هر چیزی غیر درس خوندن گیج می‌زنن. بعضی وقت‌ها فقط تو گروه‌های درسی جزوه‌هاش دست‌به‌دست می‌شد. اصلا به خاطر جزوه آلی ۲ بود که سر صحبت‌مون باز شد. اولین پسری بود که به جزوه نوشتنش حسودی‌ام شد. اما خب... همین بود. فقط همین. خرخون بودها، ولی رنک نه. بیش‌تر از این مدل خرخون‌ها بود که ترمی بیست، بیست‌و‌پنج واحد برمی‌دارن. برنامه کردن و فوق‌برنامه و اینا هم که ابدا. اهلش نبود.

درسته که دیگه کم‌تر کسی مثل امیر پیدا می‌شه که با مدال نقره المپیاد، قید برق و مکانیک رو بزنه و بیاد شیمی محض بخونه، ولی یه چیزی توش وجود داشت که آدم‌ها رو ازش می‌روند. یه خشمی. یه کمبودی. شاید هم بغض. نمی‌دونم دقیق. یه‌بار عصبانی شدنش رو دیدم. سر آز بود. عددهاش درست درنمی‌اومد و یهو ارلن‌مایر رو کوبید زمین. هزار تیکه شد. اولین باری بود که ازش ترسیدم. شانسش خوب بود که اون موقع کسی نبود و گفتیم از دستش افتاده.

خیلی‌ها می‌گفتن یه‌چیزی‌اش می‌شه، اما من اهمیت نمی‌دادم؛ برام فقط این مهم بود که این‌جا دیگه آرومم. یکی هست که چشمش دنبال کسی نیست و وقتی از گیرهای حراست و لوس‌بازیای این دخترتهرونیا حرصم می‌گیره، به غر‌هام گوش کنه یا سر ظهر وقتی جوگیر می‌شم و همه غذام رو می‌ریزم برای گربه‌ها، دوتا قاشق بهم تعارف کنه. در واقع بعد از این‌که کلی سعی کردم و فهمیدم «گیله‌گل ابتهاجِ» هیچ‌کس نیستم، دو سالی بود داشتم به اون توصیه‌ی حوا‌خانوم عمل می‌کردم که حدودا ۱۰ دقیقه پیش سر میز صبحونه پاریسی به فرهاد گفته بود: «یکی رو پیدا کن که واقعنِ واقعی باشه. بچسب بش؛ اسباب عاشقیّتت هم اون‌جا پهن کن. بیشین روش!»



می‌دونم که مسخره‌ست، ولی مگه جز اینه که همه دخترپسرهای ۲۱ ساله، زندگی عاطفی ایده‌آل‌شون رو براساس فیلم و سریال‌های عاشقانه‌ای که دیدند می‌سازند؟ فرندز، هایمیم، لالالند، شهرزاد، دل‌شکسته، تنهایی لیلا. هر اکیپی یه‌جور. همه مدلی‌اش هست. لااقل فیلمی که من زندگی‌ام رو روش سوار کرده بودم هم تو شهر خودم می‌گذشت، هم فیلم خوبی بود. خیلی خوب.

ولی حالا این پسره به‌دردنخور شیرازی داشت بهم زهرمارش می‌کرد. باز زنگ زدم. این دفعه دیگه خاموش بود. عصرِ بعد از آخرین امتحان ترم دیگه هیچ بهونه‌ای برای جواب ندادن نداشت. فرهاد داشت وسط انزلی به خاطر گلی کتک می‌خورد. همیشه این‌جای فیلم دلم براش ضعف می‌رفت. یه لحظه خیال کردم شاید هم امیر داره برام حلقه می‌خره که سریع صدای ته دلم نشوندم سر جام: «مادمازل؛ پس که خیالات‌تون بر اساس فیلم‌های خارجی نیست. کجای ایران پسرا از این قرتی‌بازی‌های زانو زدن دارند! لابد یادش رفته.»

اگه خاموش نمی‌کرد مطمئن می‌شدم که یادش رفته؛ به خصوص که اون روز ظهر دیگه یه لول جدیدی از پرت بودن رو نشون داده بود. با اینکه تا حالا هزار بار اسم این فیلم رو آورده بودم، اما تا اسمش رو شنید، همین‌طور ناخودآگاه گفت «از بیست‌وپنج سی داریم تا هفتصد.» این چه معنی‌ای می‌ده اصلا؟! صدای ته دلم همین‌طور وزوز می‌کرد و من دیگه چشمام پر اشک بود. آخه امتحانی هم که نداشت. فقط قرار بود بره مراقب امتحان این درس ارشده باشه که تی‌ای‌ش شده بود. بعضی وقت‌ها واقعا می‌تونست خونم رو به جوش بیاره. آخه درس ارشد چرا! تو چته امیر که این‌طوری می‌کنی؟!

+ سلام.

- بغلم نشسته بود. با یه لبخند گنده که همه دندون‌هاش رو ریخته بود بیرون.

+ ببخشید دیر شد. یه دو نفر تقلب کرده بودند کش‌دار شد.

- بعد جناب‌عالی چرا انقدر خوش‌حال تشریف دارین؟!

+ من کجا خوش‌حالم؟ خیلی هم ناراحتم که دیر کردم.

قشنگ معلوم بود که هر کاری می‌کرد نمی‌تونست خنده‌اش رو قایم کنه.

+ حالا فیلمه چی هست؟ این دختره خیلی قیافه‌اش آشناست.

از فرط دادوبی‌دادهای ته دلم دیگه رسما اشکم جاری شده بود و این پرت بودن همیشگی‌اش کمکی بهم نمی‌کرد. جوابش رو ندادم. خواستم ببینم حاضر می‌شه نازم رو بکشه یا نه.

+ جدی تو چه فیلمی بود؟!

از پشت چشم نگاش کردم. هنوز هم بعضی وقت‌ها موقع حرص خوردن و فحش دادن لهجه‌ام از دستم درمی‌ره.

- ای ایشالا تو و او خنده ر تخته سر بنن.

+ چی؟

- هیچی.

+ نمی‌گی؟

- آخه لیلا حاتمی هم نمی‌شناسی تو؟! اه. اه.

+ باشه حالا موناخانم یه اسم یادم نبود، چرا داد می‌کشی؟! مردم دارن فیلم می‌بینن‌ها!

- تو چته که جواب تلفن نمی‌دی!

+ گفتم که سر امتحان تقلب گرفته بودم.

- دروغ می‌گی!

یهو خندید.

+ دروغ کجا بوده عزیزم؟ پیش استادم بودیم خب.

صدای ته دلم داد کشید «این حتما یه چیزی‌اش می‌شه که مهربون شده» ولی من یاد خواب دیشبم افتادم.

- بگو به جون خودم.

+ بابا قسم نمی‌خواد که! وایسا اصلا.

خم شد و دست کرد تو کیفش. عین خواب دیشبم بود. باورم نمی‌شد. دقیقا موقعی بود که آهنگ قشنگ فیلم اوج می‌گرفت و فرهاد می‌گفت تو بچگی برای اینکه برف بیاد و بتونه گلی رو ببینه، همه ظرف‌های خونه رو پر از آب می‌کرده و می‌آورده زیر آفتاب تا آب‌ها بخار و بعدش ابر بشن. نفسم سنگین شده بود. حتی از خوابم هم قشنگ‌تر بود. ببین حتی برای یه لحظه‌ای، یه لحظه‌ای که دیگه تو عمرم تکرار نشد، اون صدائه هم ساکت شده بود.

+ بیا. بفرما.

دو تا کاغذ بود.

+ این هم کاغذ تقلب‌هاشون.

کاغذها رو داد دستم. مثل ماست وا رفتم.

+ ببین این‌جا رو. امیرحسین موذنی. میلاد شاه‌حسینی. تازه امسال رفتند ارشد. بالاخره دهن‌شون رو سرویس کردم.

نفهمیدم چی می‌گه؛ سرم رو از رو کاغذ برداشتم و برگشتم نگاهش کردم.

+ یادت نمیاد مگه؟!

نمی‌فهمیدم منظورش چیه.

+ بابا هزار بار برات تعریف کردم.

مشاورم می‌گه اون‌قدر که خوب خودم رو بیان می‌کنم، خوب بقیه رو نمی‌شنوم.

+ این دو تا نامرد همون‌هایی بودند که اون روز توی آزمایشگاه باشگاه دانش‌پژوهان گفتند من عددسازی می‌کنم و یه‌کاری کردند نقره شم. تا کارشناسی بودند هم یه‌بار تی‌ای‌شون شدم، ولی استاده باورم نمی‌کرد.

همین‌طوری که داشت تعریف می‌کرد، دست‌هاش تو هم گره شده بود.

+ من سال قبلش نقره‌سه شده بودم. اون سال حتما می‌رفتم جهانی... می‌فهمی چی می‌گم؟!

همین‌طوری که داشت با لحن کتاب‌خونه‌ای داد می‌کشید، کاغذها رو از دستم کشید. از فرط عصبانیت داشت می‌لرزید.

+ به خاطر حرف این دو تا... این دو تا عوضی... حتی نذاشتن دوره رو تموم کنم. برم گردوندند شیراز وردست آقام ساعت تعمیر کنم.

سکوت کرد. زل زده بود به کاغذها. چند لحظه گذشت. برگشت و با یه خنده ترسناک بهم نگاه کرد. دست‌هاش مشت شده بود.

+ اما این دفعه دیگه سلطانی‌پور حرفم رو قبول کرد. یِس! یِس!

دیگه نمی‌فهمیدم چی‌به‌چیه. سرم رو گرفته بودم توی دست‌هام و داشتم با نفس‌نفس‌های نامنظمم تمرین‌های بی‌فایده رفع پنیک‌اتک رو اجرا می‌کردم. نفهمیدم چی شد که یه لحظه از دهنم در رفت و پرسیدم:

- یعنی این همه سال...؟

جواب نداد. فقط یه نفس عمیق کشید. صدای ته دلم دیگه حتی داد هم نمی‌کشید؛ داشت کنسرت راک اجرا می‌کرد. آخر فیلم بود. همون موقعی که گلی بالاخره فرهاد رو می‌شناسه؛ اون هم یه لبخند می‌زنه و زیر لبش زمزمه می‌کنه «می‌ارزید.» من هاج‌وواج به امیر نگاه می‌کردم. چهره‌اش سفت و محکم بود. اون هم داشت همین رو می‌گفت.
دیگه هیچ‌وقت اون فیلم رو ندیدم.


عرفان فرهادی

دانشگاه شریفروزنامه شریفدر دنیای تو ساعت چند است؟المپیادعشق
روزنامه شریف/ اخبار راستکی دانشگاه صنعتی شریف را از روزنامه دنبال کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید