در دو زنجیر قبلی، دو عنصر تمدنی فرهنگ و اقتصاد را بررسی کردیم. حال دین و مذهب در غرب را زیر ذرهبین قرار میدهیم.
در بررسی اهمیت دین و مذهب در تمدن غرب، همین بس که ایدئولوژی غالب در اروپا به مدت هزار سال دین مسیحیت بوده است. برخی مورخان غربیِ ضد دین، از آن دوران به عنوان دوران تاریکی یاد کردهاند. قرون وسطی که از قرن ۵ میلادی با دو پاره شدن امپراتوری روم آغاز شد و تا قرن ۱۵ میلادی یعنی زمان برچیده شدن حکومت بیزانسیها ادامه داشت. در نقد این نگاه، توجه به اینکه یک قاره، به مدت هزار سال، نمیتواند دچار انفعال و پوچی و درجا زدن باشد، کافی است؛ تا بتوان دید منطقیتر و منصفانهتری نسبت به این دوره از تاریخ بشری در قاره سبز داشت.
مسیحیت سه فرقه اصلی دارد: مسیحیت کاتولیک، ارتودوکس و پروتستان. در شکلگیری اروپا و آمریکا مدرن، نقش مسیحیت کاتولیک، به خصوص پروتستان، بیشتر بوده است. شکلگیری و سامان یافتن دین مسیحیت، اولین بار حدود ۳۰۰ سال پس از مسیح رخ داد. یعنی در تمام این مدت، مسیحیت دینی زیرزمینی و غیررسمی تلقی میشد و پیروان آن به شدت مورد آزار و اذیت حکمرانان به خصوص رومیان بودند. کنستانتین اول، از آخرین امپراتوران رومِ تقریباً یکپارچه، اولین امپراتوری بود که به دین مسیحیت گروید و آن را در روم به رسمیت شناخت. در زمان او بود که مسیحیت، شاکله اولیه خود را پیریزی کرد. کنستانتین در سال ۳۲۵ میلادی، تمام اُسقُفان و مسیحیان مطلع را از سراسر اروپا، جمع کرد تا در یک گردهمایی مسیحیت را تدوین و ساختاربندی کنند. آنها از میان تمام نُسَخ موجود انجیل، تنها ۴ نسخهی متی، یوحنا، مرقس و لوقا را به رسمیت شناختند، کلیسای روم را پایهگذاری کردند، نظام رتبهبندی مقامات مذهبی مسیحیت را تدوین کردند و از همه جالبتر نوع نگرش خود به خدا را نیز مورد بحث قرار دادند که در نهایت تثلیث یعنی پدر، پسر و روحالقُدُس پذیرفته شد.
امپراتورِ پیش از کنستانتین، دایاکلیشن، با پایهگذاری نظام مدیریتِ سیاسیِ نو، یعنی انتصاب یک حکمران اصلی برای نیمه شرقی و یک حکمران برای نیمه غربی، ناخواسته زمینه را برای تقسیم امپراتوری روم به دو نیمه، ایجاد کرد. کنستانتین اول نیز در دوران خود، با انتقال پایتخت، از شهر رم در نیمه غربی به نیمه شرقی، این فرایند را تسریع کرد. کنستانتین پایتخت جدید را کنستانتینوپِل نامید که بعدها با تلفظ اعراب، قسطنطنیه نامیده شد که همان استانبول امروزی در ترکیه است. در نهایت در سال ۳۹۵ میلادی، روم به دو نیمه غربی و شرقی، تقسیم شد.
نیمه غربی امپراتوری، کمتر از صد سال دوام آورد و در نهایت توسط آستروگوتها و وزیگوتها که از مردمان جرمن، اعقاب آلمانیها و فرانسویهای امروزی، به حساب میآمدند سقوط کرد. اما نیمه شرقی که توسط برخی مورخان، «بیزانس» هم نامیده میشود، بیش از هزار سال به بقای خود ادامه داد که نهایتا در سال ۱۴۵۳ و با فتح قسطنطنیه توسط ترکهای عثمانی بساط آن جمع شد.
این نوع از پایهگذاری مسیحیت سیاسی در کنار چندین رویداد دیگر، مانند نحوه عملکرد اروپاییان در هنگام جنگهای صلیبی که در شش قرن بعد رخ داد، از جمله دلایل استقلال دینی کلیسای شرق از کلیسای رم بود که باعث پدید آمدن شاخه ارتدوکس در مسیحیت شد. البته از همان ابتدا، خوانش شرقیها و غربیها از مسیحیت راستین و حقیقی، به دلیل زیست در فرهنگهای متفاوت و تفسیرهای متناظر به آن، مانند تفاوتهای تفسیری ناشی از زبان، یکسان نبود.
مورخان، قرون وسطی را به سه بخش قرون ابتدایی (حدود ۵۰۰ - ۱۰۰۰ میلادی)، قرون میانی (حدود ۱۰۰۰ - ۱۳۰۰ میلادی) و قرون متأخر (حدود ۱۳۰۰ - ۱۵۰۰ میلادی) تقسیم میکنند. از مهمترین اتفاقات هر دوره میتوان به مواردی مانند سقوط امپراتوری روم غربی و آغاز فئودالیسم در قرون ابتدایی، قدرت سیاسی غالب کلیسا رم و جنگهای صلیبی در قرون میانی و در نهایت طاعون و شروع رنسانس که به تحولات فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در قرون متأخر انجامید، اشاره کرد. برای درک قدرت سیاسی کلیسا میتوان نحوه شروع جنگهای صلیبی را مثال زد که با درخواست کمک نظامی امپراتور بیزانس از پاپ برای مقابله با ترکهای سلجوقی، به مدت چند قرن مسیحیان و بخشی از مسلمانان درگیر جنگ و خونریزی شدند.
در اوایل قرن شانزده، کشیشی آلمانی در شمال اروپا در واکنش به فساد کلیسای رم، آغازگر جنبشی اصلاحی بود که در نهایت منجر به پدید آمدن شاخه پروتستان در مسیحیت شد و شاید بتوان تأثیرگذارترین شاخه مسیحیت در پیشی گرفتن اروپائیان در مسائل اقتصادی، نظامی و سیاسی از باقی تمدنها را پروتستانتیسم دانست. پروتستانها برخلاف کاتولیکها که سرمایهداری و کسب درآمد را ذاتاً گناه و شیطانی میدانستند، نسبت به آن روی بازتری نشان دادند و حتی تا حد یک عمل عبادی از آن استقبال کردند که مورخان هم یکی از ریشههای پاگیری نظام سرمایهداری را همین نگرش میدانند. از دیگر تفاوتهای بنیادین عقیدتی شاخه پروتستان با کاتولیک، مرکزیتزدایی ایمان از راهبان و کلیسای روم است به طوری که کاتولیکها کتاب مقدس را تنها به زبان لاتین معتبر میدانند و این باعث میشود که اگر شما به عنوان یک مسیحی، قصد مطالعه انجیل را داشته باشید، نیاز به یک کشیش مسلط به زبان لاتین احساس شود! لوتر با این امر مخالف بود و خود از اولین افرادی بود که انجیل را به زبان آلمانی ترجمه کرد تا مردم عادی هم امکان مطالعه انجیل را داشته باشند. به عقیده پروتستانها تنها منبع قابل اتکا برای ایمان، انجیل و خود فرد است؛ اما کاتولیکها معتقدند که علاوه بر انجیل، کلیسا و سنتهای آن نیز باید مورد توجه قرار بگیرد.
نگرشی که مارتین لوتر پایهگذاری کرد سبب پدید آمدن بسیاری از رویدادها در قرون پس از آن شد. برخی معتقدند که اگر لوتر میدانست حرکت اصلاحیاش منجر به چنین رویدادهایی میشود در اقدامات خود تجدیدنظر میکرد. شاید لوتر با اصلاحات خود، خیر جامعه و دین خود را میخواست؛ اما بسیاری از مورخان و اندیشمندان معتقدند که وی از عواقب این انحرافِ شاخه در مسیحیت، تا حد خوبی مطلع بود و با آگاهی این کار را انجام داد.
اما بسیار اشتباه است اگر نگرشهای اروپاییان در چند قرن اخیر را صرفاً برخاسته از مسیحیت بدانیم. شاید گمان کنید که رویگردانی از دین، که به عقیده کارل مارکس، افیون جامعه به حساب میآید، باعث نگرش جدید اروپاییان بوده است. درصورتی که به عقیده یکی از اندیشمندان غربی، دین، جزئی جدانشدنی از بشریت بوده، هست و خواهد بود. آنچه که در چند سده اخیر برای اروپاییان اصالت پیدا کرده، انسان است. یعنی این انسان و به تعبیری، «خود» است که در محوریت عالم قرار دارد. مفهومی که به «اومانیسم» (Humanism) شهرت دارد.
دین هیچگاه حذف نمیشود تنها شکل خود را عوض میکند.
در اومانیسم هیچچیز، مطلق نیست؛ به جز منفعت خود. هنر، اقتصاد، آموزش و پرورش همگی اموری نسبی هستند؛ سیاست نیز نسبی است. با جستجو در اینترنت درمییابیم که در نگاه اومانیستی یک کاسه توالتفرنگی، آبنمای مارسل دوشان در موزه ملی اسکاتلند، هم میتواند هنر محسوب شود چون این نحوه نگرش انسان است که اصالت دارد و نه ذات اثر هنری. ایده دیگر این نگاه، این است که همیشه حق با مشتری است، به این معنا که مشتری خدماتی را دریافت میکند که آن را میخواهد، نه آن چیزی که برای او مفیدتر و بهتر است. میتوان ریشه بسیاری از آزادیهای خریدوفروش اجناس در غرب مانند مخدرها و موارد اینچنینی را از این نوع نگاه دانست. مثال دیگر این است که اگر عقیده داشته باشی زمین تخت است، بیش از دو جنسیت وجود دارد و تمام تاریخ و دین پروپاگاندای رسانهای است، نگاه تو درست است زیرا آنچه به آن باور داری درست است، نه حقیقت. در نهایت، در نگاه اومانیستی، انسان آزاد است تا هر کاری انجام دهد. البته که در رابطه با مورد آخر، تدوینگران قانون در ملل غربی خیلی زود متوجه مشکل شدند و تبصره «تا جایی که به آزادی باقی افراد خللی وارد نشود» را به منشورهای قانونگذاری خود اضافه کردند تا اولین گروهی باشند که مشکلات این دین بشری را مورد بررسی و اصلاح قرار میدهند تا نظم مدنی توسعهگرا دچار اخلال نشود.
اومانیسم، از رنسانس شروع شد و در چند سال اخیر، به خصوص در غرب، به سر حد نهایی رشد خود رسیده است. در قرن بیستم، در تمدن غرب، سه خوانش از اومانیسم وجود داشت: لیبرالیسم، کمونیسم و فاشیسم. داعیهدار هر یک، به ترتیب، سه بلوک آمریکا و اروپا غربی، روسیه و کشورهای کمونیستی و در نهایت آلمان نازی، ایتالیا فاشیستِ موسولینی و ژاپن قبل از جنگ جهانی دوم بودند.
احتمالاً بدانید که سرنوشت این سه نحله چه شد. برای جلوگیری از سوءبرداشت باید اشاره کنم که برخلاف نگرش امروزی نسبت به واژه فاشیسم که تعبیر به نژادپرستی میشود، در نیمه اول قرن بیستم این واژه معنایی بسیار متفاوت با امروز خود داشت. فاشیسم را میتوان حالت نهایی و اغراقآمیز داروینیسم و تنازع بقا دانست. به عقیده فاشیستها، در دنیایی که تنازع بقا حاکم است، برای تعالی انسان، تنها این قدرتمندان و نخبگان هستند که باید به بقا ادامه دهند تا نسل بشریت رو به تعالی و رستگاری رود.
امیدواریم بعد از خواندن این متن اهمیت دین به عنوان یک مؤلفه تمدنی را بهتر درک کرده باشید. دین هیچگاه حذف نمیشود تنها شکل خود را عوض میکند. برخی اندیشمندان غربی اومانیسم را حالت نهایی دین بشری تصور میکردند؛ اما تنها چند سال است که با مشاهده پیشرفتهای خیرهکننده در علم، فناوری و هوش مصنوعی به این فکر افتادهاند که شاید این انسان نیست که در مرکزیت عالم است؛ شاید این دادهها (Dataism) هستند که باید به عنوان خدایگان جدید تمدن غرب معرفی شوند!
صدرا یگانه، ۱۴۰۱ مهندسی برق