احتمالاً تاکنون نام جمعِ علمی-ترویجی رستا را شنیدهاید. این گروه امسال هم طبق عادت قدمهای وافری را برای ترویج علم در اقصی نقاط کشور برداشته و به نظرم گل سرسبد آنها مدرسه تابستانیای بود که در دانشگاه صنعتی شریف برگزار شد! این رویداد طی سه روز از ۲۴ تا ۲۶مرداد، با محوریت کارگاهها برگزار شد. کارگاههای تعاملی موضوعاتی همچون رمزنگاری، فیزیک، ماشینهای خودران، اقتصاد و بازی و احتمال داشتند.
صبح یکشنبه ۲۱ مرداد، اعلانی از کانال مدرسهٔ تابستانی رستا، به نام لیست پذیرفتهشدگان، برایم آمد. اول رغبت نکردم دانلودش کنم؛ چون دوست نداشتم شروع روزم را با خبر قبولنشدنم تلخ کنم؛ اما بعد از گذشت چند دقیقه و کلنجار رفتن با خودم به خود گفتم: «بالاخره که باید جواب را ببینم، در آخر باید با این خبر تلخ یا شیرین روبرو بشوم...» خلاصه دل را به دریا زدم و فایل را باز کردم!
نگرانی، آرامش را از من گرفته بود و به دنبال اسم خودم در بخش دانشآموزان دختر بودم. به انتها که رسیدم تازه متوجه شدم باید به دنبال اسم خودم در دانشآموزان پسر بگردم! بالاخره به نام خودم رسیدم و پس از چند دقیقه خوشحالی؛ با بغض یاد حامد افتادم. برادر عزیزم، که مدرسه تابستانی رستا را تابستان سال پیش به من معرفی کرد؛ اما الان ترکم کرده بود و نمیتوانستم جز سر مزارش خبر قبولشدنم را به او بدهم. به ذهنم آمد که تا عزیزانم کنارم هستند با موفقیتهای کوچک و بزرگم خوشحالشان کنم؛ چون بعدش دیگر فایدهای ندارد!
ساعت ۷ صبح ۲۴مرداد، منِ شیفتهٔ دانشگاه شریف، جلوی درب شمالی ایستاده بود که دوست دیرینهٔ پدرم، پروفسور رضا ابراهیمپور را دیدم. خودم را به او معرفی کردم و با پاسخ گرم ایشان روبرو شدم. از درب شمالی تا نزدیکی انجمن علمی همگرا رفتیم. بعد از دعوت بنده به دفترشان و صرف پذیرایی، در مسیر حرکت بهسوی سالن جابر، در راه معماریهای سادهٔ ساختمان دانشکدهها و حتی رنگهای آجرها نظرم را جلب کرد و برای کسی که به این دانشگاه عرق خاصی دارد مفتونکننده بود.
ساعت ۱۰صبح، در ساختمان آموزش در کارگاه بازی و احتمال نشسته بودم. نکته جالب این بود که این کارگاه ارتباط مستقیمی با مفهومهای نظریه بازیها داشت، اما در قالب بازی و سرگرمی مطالب به ما گفته میشد. پس از صرف ناهار هم به سراغ کارگاه رمزنگاری رفتیم. در این کارگاه، گامبهگام از رمزنگاریهای کلاسیک تا رمزنگاریها مدرن، با معماهای جذاب و راهنمایی منتورها آموزش داده شد. اما در این کارگاهها از همه مهمتر یاد گرفتیم که میتوانیم با رویکردی جدید به زندگی جمعی و تصمیمات روزمره، نگاه کنیم.
صبح روز بعد، کارگاه فیزیک در ساختمان آموزش با روش آموزش عملی، برخلاف روش دبیرستانی که مجبور به حفظ فرمولها بودیم، برگزار شد. موضوع قشنگ بارش شهابی به ما نشان داد که اگر کاربرد فیزیک را به چشم ببینیم، چقدر میتواند جذابتر باشد.
بعد از اینکه ناهار را سریعتر از بقیه تمام و برای شیطنت زمان ذخیره کردم، بهتنهایی به سمت دانشکده موردعلاقهام، علوم ریاضی رفتم. ترکیب رنگ قالب در فضا، نورپردازی و خالی بودن از جمعیت باعث شد این تجربه بهتر در ذهنم ثبت بشود. با دیدن اسامی استادهایی مثل شهشهانی و پورنکی و رستگار و اردشیر و دیگران که قبلاً فقط بر روی کتابها دیده و بر سر زبانها شنیده بودم و از طرفی بعد از رسیدن به کتابخانهای به نام اسطورهٔ زندگیام، مریم میرزاخانی و دیدن تابلو کسانی که مدال فیلدز گرفته بودند ذوقزده شدم.
و بعد کارگاه ماشینهای خودران، کارگاهی که یکی از برجستهترین موضوعات حال حاضر جهان است. کشف رمز مخفیای که در این کارگاه وجود داشت و آن را باید به آقای تسلا میدادیم هیجانانگیز بود؛ اما موضوع اصلی، یادگیری ابتداییترین عناصر ماشینهای خودران، از سنسور فاصله ایمن با اجسام اطراف، تا مدلسازی شبکه عصبی باعث شد این کارگاه پیشرفتهترین باشد.
جمعه ۲۶مرداد، روز آخرین کارگاه، کارگاه اقتصاد، و روز آخر رویداد بود. این کارگاه از دو قسمت تشکیل میشد و قسمت اول، مفهومهای پایهای اقتصاد را با تعامل و همفکری میآموختیم و قسمت دوم به ائتلاف گروهها تصویب و مناظره و مذاکره طرحها گذشت. من و همگروهیهایم که مفاهیم پایهای اقتصاد در چنگمان بود، بیشترین سرعت را در طیکردن مراحل داشتیم. دید اقتصادیای که این کارگاه به ما داد برای زندگی روزمره خودمان هم مفید بود.
سالن پر از دانشآموز بود و همگی در تلاش برای حل سؤالها بودند. من و همگروهیهایم مشغول کسب امتیاز بیشتر بودیم. اضطراب برندهشدن و دود فسفرهایی که سوزانده میشد هوا را پرکرده بود.
جلوی دانشکده کامپیوتر ایستاده بودیم تا با راهنمایی عکسبردار، عکس یادگاری بگیریم. مراسم اختتامیه در سالن اختتامیه، مراسم سختی بود، چون فکر تمامشدن این رویداد، ناراحتکننده بود! خاطرات روز اول و کارگاهها، آشنایی با راهنماهای خونگرم و نخبه، لمس دانشکده ریاضی در ذهنم میگذشت و حالا در مراسم اختتامیه این دقایق آخر بهسرعت طی میشد.
بعد از خداحافظی با راهنماها و دوستان نوآشنا و البته دانشگاه، از سالن جابر بیرون آمدم، خورشید شیفت خودش را به ماه تحویل داده بود. در راه برگشت به خانه، سنگینی کولهام اذیتم میکرد؛ چرا که پر شده بود از اندوختههای علمی، آشنایی با افراد دوستدار علم، خاطرات دانشگاه موردم علاقهام و...
پرواز این پرندهٔ مروج علم ادامهدار خواهد بود...