روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

زیستن در عرصه دو

نقاشی آغوش، اثر پاول هرینگتون
نقاشی آغوش، اثر پاول هرینگتون


این چه تجربه‌ای است که «عشق» می‌نامیم‌اش؟ پیش از هر قدمی در مسیرِ تلاش برای یافتن پاسخ، باید بپذیریم که این واژه- حتی بدون در نظر گرفتن سیر تاریخی آن- در همین دنیای امروز هم، متناسب با گروه‌های اجتماعی و بافت‌های فرهنگی متفاوت، دلالت‌های مختلفی دارد که تنها یکی از آن‌ها موضوع این بحث است؛ خوانشی از این مفهوم که با جملاتی این چنین توصیف می‌شود: «حس می‌کنم بدون او نمی‌توانم زندگی کنم»، «منِ با او، دیگر همان آدم سابق نیست»، «بعد از دیدن‌اش انگار دنیایم عوض شده بود»؛ خوانشی که با میل به «یگانگی با معشوق» گره خورده است.


عشق یک تجربه تکین است

می‌توان عشق را در بیانی ساده، به‌مثابه تجربه‌ای فهمید که ما را دگرگون می‌کند؛ تجربه‌ای که میان امروز و دیروز ما شکاف می‌اندازد. هرچند این بیان از جنبه‌ای می‌تواند همه تجربه‌های ما را شامل شود اما دگرگونی‌ای که تجربه خرید ماست از مغازه سر کوچه در من ایجاد می‌کند (به‌شرط آن‌که هنگام خرید، شاهد مرگ آدم بغل‌دستی‌ام نباشم یا در مسیر ماشینی به من نزند!) بسیار کم‌تر است از تجربه‌‌های مهاجرت، شروع یک دوستی نزدیک و مادر/پدر شدن. این‌ها تجربه‌هایی هستند که در شبکه تجربه‌های شکل‌دهنده به «من»‌های ما، بیرون از دیگران می‌ایستند؛ تجربه‌هایی به بیان آلن بدیوی فرانسوی(*) تکین (نقاطی که همیشه دردسرسازند!). عشق یکی از این تجربه‌های تکین است که آنچه را که دیروز برای ما تجربه‌پذیر نبود، در دسترس قرار می‌دهد، حدود امکاناتِ هستی ما را می‌گسترد و شیوه‌ای تازه از درک جهان به ما می‌بخشد: «گفتی دوستت می‌دارم/ و قاعده دیگر شد»(**).


این من، منم یا او؟

اما محتوای این تکینگی چیست؟ این‌جا قصد دارم بار دیگر یکی از اصطلاحات آلن بدیو را وام بگیرم، اما نه به قصد شرح نگرش او به عشق، بلکه اندیشیدن به عشق با کمک‌ گرفتن از مفاهیمی که او در اختیار ما قرار داده است. بدیو عشق را به مفهومِ «زیستن در عرصه دو» درک می‌کند؛ تجربه‌ای که طی آن پوسته سختی که دورِ «خود» افراد را گرفته‌ است، شکاف برمی‌دارد، موقتا می‌شکند و تجربه‌ و هستیِ دو فرد، مثل آبی که مدت‌ها پشت سدی عظیم گیر افتاده باشد، در هم می‌آمیزد؛ طوری که دست‌کم تا مدتی پس از این «رخداد»، افراد نمی‌توانند «خودِ» خود را در این میان بازشناسند. هستی دو نفر چنان در هم حل می‌شود که تشخیص این‌که این «او»ست که چیزی را دوست می‌دارد یا «من» دشوار می‌شود، این اوست که می‌خندد یا من، این اوست که می‌بیند یا من؟ این من‌ام که به او عشق می‌ورزم یا اوست که در من به خود عشق می‌ورزد؟ شاید رفقایمان را دیده باشیم که بعد از شروع یک رابطه، برای مدتی از دیگران فاصله می‌گیرند و در خودِ «دوتایی»شان درمی‌غلتند و شاید پیش خودمان مسخره‌شان هم کرده باشیم؛ اما این بخشی از ماهیت تجربه عاشقانه است که در نقطه «تلاقی» و در هم آمیزیِ اولیه، خود را به‌مثابه‌ی فضایی خودبسنده، فضایی که برای بیان هستی‌اش به چیزی بیرون از خود نیاز ندارد عرضه می‌کند: «تو و اشتیاق پرصداقت تو/ من و خانه‌مان/ میزی و چراغی...»


میان یگانگی و بیگانگی

به‌رغم این، عشق در این تجربه «یگانگی» خلاصه نمی‌شود و لحظه‌هایی از «بیگانگی» به دنبال می‌آیند؛ لحظه‌هایی که افراد موقتا از مستیِ رخداد اولیه بیرون می‌آیند و بار دیگر فردیت خود را مطالبه می‌کنند؛ آب‌ها بار دیگر به پشت سدهای خود برمی‌گردد، اما نه به‌طور کامل؛ همواره نقطه اتصالی باقی می‌ماند. به این معنا عشق- اگر قرار نیست در همان رخداد اولیه خلاصه شود- حرکتی مدام میان یگانگی و بیگانگی است، میان اتصال و انفصال. در این میان، نه یگانگی به‌معنای ادغام کامل دو فرد در یکدیگر است و نه بیگانگی به‌معنای جدایی کامل. دو فرد در «قطب» یگانگیِ عشق، هرچند جهان را در «عرصه‌ی دو» تجربه می‌کنند، اما هیچ‌کدام در دیگری «فنا» نمی‌شوند، هیچ‌کس خود را در دیگری به‌طوری بازگشت‌ناپذیر «گم» نمی‌کند. در واقع همواره باید امکانِ جدایی زنده بماند تا یگانگی معنایی داشته باشد. همین است که عشق را در این معنا به‌مثابه یک انتخاب آزادانه عرضه می‌کند و نه یک اجبار. در طرف دیگر، در نهایتِ جدایی هم، دست‌کم یک نقطه اتصال، یک نقطه یگانگی باید باقی مانده باشد تا امکانِ بازیابی آن در آینده ممکن باشد. این سویه عشق است که پس از فرونشستن فوران آغازین، به چنین بیانی درمی‌آید: «آی عشق آی عشق!/ چهره آبی‌ات پیدا نیست».


مسیر در همه‌ رهگذران‌اش رسوب می‌کند

از طرفی، یگانگیِ بازیافته از پس جدایی، دیگر همان یگانگی پیشین نیست؛ شاید همان‌طور که رومن رولان، رمان‌نویس فرانسوی می‌گوید، ما در زندگی به نقاط قبلی برمی‌گردیم، اما نه درست به همان نقطه، بلکه به جایی بر فرازِ آن با حرکتی مارپیچ؛ چراکه نه ما دیگر از پس طیِ این مسیر همان انسانِ سابقیم و نه عشق همان پدیده پیشین. مسیر در همه رهگذران‌اش رسوب می‌کند. و این بیانِ چنین یگانگیِ آب‌دیده‌ای است: «در فراسوهای عشق/ تو را دوست می‌دارم/ در فراسوی پرده و رنگ.../ در فراسوی پیکرهای‌مان/ با من وعده‌ی دیداری بده...»


عشق را باید بلد بود

آیا آنچه مانع از آن می‌شود که چنین پدیده‌ای را تجربه کنیم، آن‌طور که خیلی‌ها برای خودشان توضیح می‌دهند، فقط پیدا نکردن «آدم مناسب» است؟ بی‌تردید امر تصادفی در عشق نقش مهمی بازی می‌کند، اما همه ماجرا نیست. پیش از آن لازم است که ظرفیت تجربه چنین پدیده‌ای در افراد وجود داشته باشد. به بیان دیگر، عشق در وهله نخست، نه «یافتنی» که «توانستی» یا «بلد بودنی» است. در تحقق چنین تجربه‌ای، لازم است پیش از هر چیز «فردیتی» وجود داشته باشد، لازم است پشت سد آبی منتظر فوران باشد. و بعد، لازم است چنین فردیتی توان در هم‌شکستن و درآمیختن با دیگری را داشته باشد، و در عین حال همواره امکانِ بازگشت خود را، هرچندی «خودی» دیگرگون، حفظ کند. در جامعه‌ی امروز که اسطوره «موفقیت» فردی، محاسبه‌گری و شیوه هستی مبتنی بر «داشتن» و مصرف برای مصرف بیش‌تر، روی همه جنبه‌های حیات فردی و جمعی سایه انداخته است و در لباسِ نسخه‌ای برای سعادت انسان‌ها تکثیر می‌شود، چنین ظرفیتی به‌سختی به دست می‌آید. چنین فروغلتیدنی به پوسته‌های سخت فردگرایی با ادغام در هستی فردی دیگر -بگذریم از ادغام در «افراد دیگر» در ساحت جمعی- سازگار نیست. بی‌شک در تجربه عشق هم لذتی برای خودِ فرد وجود دارد، اما این لذت نه با محاسبه‌گری، بلکه با «ایمان» است که به‌دست می‌آید. با ایمان است که می‌توان فردیت خود را وانهاد و حل شد تا از پس آن کسی دیگرگونه برخیزد. جالب‌‌تر این‌که به‌شیوه‌ای پارادوکسی، چنین انسانی که برای ادغام در هستی دیگری تا این‌ حد ناتوان است، بیش‌تر از هر زمانی در دوره‌ی مدرن، به همان «دیگری» شباهت یافته است و دیگر نمی‌توان از «فردیتی» مجزا هم سخن گفت. این‌جا تکه‌هایی شبیه به یکدیگر وجود دارند که در جزیره‌های خود محبوس مانده‌اند: «کوه‌ها با همند و تنهایند/ همچو ما/ با همانِ تنهایان»


عشق ممکن است تا وقتی «انسان» ممکن است

باید پذیرفت که این نگاه تا حدی بدبینانه است؛ همین‌که ما حتی اگر ناتوان از «عشق ورزیدن»‌ باشیم، اما میلی به آن درون خود حس می‌کنیم، همین‌که درون ما، میان «سود» فردی و ارزش‌هایی که با عشق و ایمان سروکار دارند همواره نبردی در جریان است، یعنی هنوز غائله را نباخته‌ایم. در تقابل میان هربرت مارکوزه و اریک فروم که اولی از میان رفتنِ بُعدِ فرارونده انسان را اعلام می‌کند و دومی مقاومتِ همیشگی انسان در برابر عوامل بیرونی را نشانه‌ای از زنده بودن این بُعد می‌داند، امیدوارم که حق با دومی باشد، زیرا تنها این‌گونه است که عشق، ایمان و مبارزه ممکن می‌شوند.

از انسانی که تویی

قصه‌ها می‌توانم کرد

غمِ نان اگر بگذارد.

*: در این نوشته، از توضیحی که آلن بدیو برای تجربه عشق ارائه می‌دهد، بهره گرفته‌ام. خلاصه‌ای از نگرش او را در این زمینه می‌توانید در کتاب رخداد، سوژه و حقیقت به‌ترجمه پوریا پرندوش و چاپ انتشارات تیسا ببینید.

**: این سطر و سطرهای دیگری که در ادامه می‌آید، از اشعار احمد شاملو نقل شده‌اند.


محمد جوانمرد


دانشگاه شریفروزنامه شریفعشقیگانگیبیگانگی
آخرین متن و حواشی دانشگاه صنعتی شریف از بزرگترین رسانه دانشگاهی کشور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید