جلسه مطابق برنامهریزی جلو میرفت که از میان جمعیت صدایی بلند شد؛ صدایی که معلوم بود سختیهای مسیر المپیاد را با اعماق وجودش چشیده است. برای صحبت زمان میخواست و پشت سرهم ، حق و ناحق، از مشکلات میگفت و خیلی گله داشت. اما جواب جمعیت را به شوق آورد. آقا گفتند: «خیلی خوشحالم که شما خودتون رو خالی کردید و اندکی سبک شدید». در ادامه از مقایسه شرایط فعلی کشور با گذشتهها و دستاوردها گفتند. اما کلید واژه حرفهای ایشان امید بود و اینکه ناامیدی بزرگترین آسیب برای نسل جوان است و خیلی حیف است جوانی انسان در ناامیدی بگذرد.
در نگاه اول جلسه عجیب به نظر میآمد و ترکیب بچههای مدالآور المپیاد و مدالآوران والیبال دو قطبی ایجاد کرده بود. راستش را بخواهید خیلی دغدغه این را داشتم که مبادا این تلاشهای بچهها و این حرکت عظیم علمی-فرهنگی آنها در میان والیبالیستهایی که رسانهها با آنها بیشتر آشنایی داشتند، گم شود، به خاطر همین بچهها را تشویق میکردم در مصاحبهها بیشتر شرکت کنند و با والیبالیستها گرم بگیرند و خودم هم بین آنها رفته بودم و چند کلمهای با دکتر سلطانیفر صحبت کردم.
در چهره بچهها دو حس شوق و اضطراب محسوس بود و خودم هم دست کمی از بقیه نداشتم. آخر در کمتر از 12 ساعت سخنران و در کمتر از 10 دقیقه تا شروع رسمی مراسم مجری شده بودم و برای مدیریت شرایط با محافظ کناریام که گوشهای شکستهاش خیلی به چشم میآمد، خیلی شوخی میکردم، انصافا خیلی آدم مهربانی بود و با من کنار آمده بود. خبرنگارها با بچهها مصاحبه میکردند و هرکسی شرح حالش را میگفت و منتظر بود.
با صلوات جمع آقا با روی باز وارد شدند و به حضار مانند همیشه لبخندی به معنی سلام و احوال پرسی زدند. قاری شروع به قرائت کرد و حالا نوبت من بود. متنم گزارشی بود از کانون دانشپژوهان نخبه و سعی کردم کارهایی را که در چند سال اخیر انجام شده است، بیان کنم؛ کارهایی در راستای عدالت آموزشی و تربیت نیروی انسانی کارآمد برای انقلاب اسلامی. متن که تمام شد، اجازه خواستم که خدمتشان برسم و با رضایت ایشان جلو رفتم و مطابق قولی که قبلا به یکی از دوستان داده بودم، چفیهشان را گرفتم و اندکی درباره دعا برای عاقبت به خیری و... صحبتی خصوصی رد و بدل شد. یادم افتاد که از قاری تشکر نکردم و سعی کردم جبران کنم. نفر بعدی را معرفی کردم.
نفردوم صحبتهایش را با محوریت بیانیه گام دوم آغاز کرد و درباره نقش نخبگان به عنوان قوه محرکه برای کشور گفت. گفت که به جوان نخبه متعهد و مومن اعتماد نمیشود و مسئولین از آنها استفاده نمیکنند، جملات آخرش این حس را متبادر میکرد که ما در انقلاب بن بست نداریم. ما هستیم و مشکلات در برابر همت ما دوامی ندارند. بعد طبق روال جلو رفت و هدیهای به آقا داد و از ایشان توصیهای درخواست کرد.
در بین سخنرانیها بود که اسفندیار، کاپیتان تیم ملی والیبال از من با ایما و اشاره میپرسید که کِی نوبتش میشود و معلوم بود از حرفهای بچههای المپیادی کمی خسته شده؛ شیمی و نانو و فیزیک کجا و والیبال کجا؟
نفر سوم از بچههای خودمان بود؛ یک شریفی با مدال طلای جهانی فیزیک که در راهروهای دانشکده ریاضی به دنبال اقتصاد است! سلام بقیه بچهها را رساند و شروع کرد به قرائت متنش. معتقد بود برای حل مشکلات کشور باید به جوانها مأموریت واقعی برای تجربهاندوزی داد.
نفر بعدی از معدود مادرهای جمع است، نگاهی به متن و نگاهی به فرزند در آغوش پدر دارد. درباره نقش مادر در خانواده و مسائل مربوط به آن و وضع فعلی المپیاد ادبی میگوید و در انتها با فرزند و همسر پیش آقا میروند و مطابق معمول...
نوبت به قدبلندهای جمع رسید. مربی و کاپیتان از کار بزرگشان گفتند و حماسهای که آفریدند و رفتار ناجوانمردانه میزبان در پخش دیدار آنها به بهانه تحریم.
دوست ناراضیمان که اندکی آرام گرفت، یکی از بچهها نوبت خواست و درباره ظلمی که به سربازها میشود، صحبت و به خصوصیسازی افسار گسیخته و فسادزا هم اشاره کرد.
نوبت به رهبری رسید و اول به خطاب به نخبگان علمی و بعد ورزشی صحبت کردند؛ از شیرینی این جلسه برایشان گفتند. نخ تسبیح صحبتهایشان امید بود و اینکه در راه علمی توقف ممنوع است و هرگز نباید ایستاد و چشم به قله با قدرت حرکت کرد.
جلسه به پایان رسید. همه راضی بودند، انگار پاداش زحمات چندساله خود را گرفتهاند و با تجدید قوا میروند که شانههایشان را زیر بار مسئولیت مشکلات این کشور قرار دهند. دید و بازدید با پدر همیشه جذاب است، آن هم پدری اینچنین.