بسیار پیش آمده که درباره موضوعی فکر کردیم و سخن گفتیم اما وقتی پای نوشتن به میان آمده، درمانده شدهایم. به نظر میرسد این موضوع چندان وابسته به سن یا میزان تحصیلات نیست. چنان که گاه حتی فردی با تحصیلات عالی دانشگاهی، برای نوشتن متنی ساده عاجز میشود. منشأ این ناتوانی و دشوار بودن نوشتن چیست؟ با صرف نظر از پاسخ احتمالی «ناکارآمدی نظام آموزشی» و پاسخهایی از این دست، میتوان از زاویهای دیگر این موضوع را مورد بررسی قرار داد. به این منظور باید کمی پیشتر رفت و پاسخ را در میان رویدادهای تاریخی و تأثیری که بر زبان و نثر ما داشتهاند، جست.
زبان یک ملت آیینه تمامنمای آن ملت است. ذات زبان به گونهای است که با رشد و تغییر مردم متحول میشود و خود را با ذات جامعه و پیشامدهای آن سازگار میسازد. گرویدن به دینی تازه از جمله مهمترین رویدادهای تأثیرگذار بر یک ملت و به تبع آن از عوامل مهم تأثیرگذار بیرونی بر زبان است. بنابراین نقطه آغازین این بررسی جایی نیست جز بزنگاه ورود اسلام به سرزمینهای فارسیزبان. در پی این رویداد مهم تاریخی و حکمرانی خلفای عرب و چیرگی امیران ترک، زبان عربی با زبان فارسی درهمآمیخت. این اتفاق امری غیرقابل پیشگیری بود. نمیتوان چشم پوشید که درهمآمیختگی دو زبان توانست موجب غنیتر شدن گنجینه واژگانی زبان فارسی شود اما مشکل آنجایی پیش آمد که استفاده هر چه بیشتر از واژگان عربی و دشوارگویی در نثرها نشانه فضل و فخر هرچه بیشتر شد. هر چه تعداد واژگان سخت و بعضا کمکاربرد عربی در نثر منشیان سلطانها و امیران بیشتر میشد، بیشتر به مذاق صاحبان قدرت خوش میآمد. نمونهای از این نثر پرتکلف را میتوان در کتاب کلیله و دمنه، نوشته نصرالله منشی یافت. به این ترتیب این نقطه را شاید بتوان نقطه آغازین جدایی زبان گفتار از نوشتار دانست. آنچه زبان روان و ساده فارسی را زنده نگه میداشت، همین گفتار مردم عادی بود، چرا که نیازی به خودنمایی و فضلفروشی نداشت. البته از نقش شعر فارسی نیز نمیتوان به سادگی گذشت. شعر و قالب و وزنهای آن محدودیتهایی داشت که اجازه دشوارگویی به شاعر نمیداد. بنابراین سرشار از واژهها و ترکیبهای درست فارسی بود. علاوه بر آهنگین بودن، شاید همین روانی و شیوایی واژگان شعر بود که موجب ماندگاریاش در حافظه تاریخی شد. به این ترتیب جدایی گفتار و نوشتار رفتهرفته بیشتر شد تا رسیدن به بزنگاه تاریخی دیگر که نوشتار را به آنچه که ما میشناسیم بیشتر شبیه ساخت.
جنبش مشروطه، نقطه عطف دیگری در سرگذشت نثر فارسی بود. مشروطه از مردم بود و روی سخنش نیز با همین عوام. بنابراین لازم بود با زبان خودشان سخن میگفت و مینوشت، یعنی به همان سادگی و شیوایی. به وضوح، زبان از تغییر جهانبینی یک ملت تأثیر میپذیرد و مشروطه نیز در پی تغییر ارزشهای اجتماعی بود. بنابراین زبان در این دوره دچار تحول دیگری شد. در این دوران و پس از آن، دهخدا و جمالزاده و هدایت و دیگران با شیوهای نو نوشتند و پایههای نثر جدید را بنا کردند؛ نثری که کمشباهت به نثرهای امروزی نیست.
با وجود اینکه مشروطه نثر روان فارسی را احیا کرد اما هنوز نیز بعضی دشوارنویسی و درازنویسی را ارزش میدانند. گویی این ارزش کاذب، در ضمیر ما نهادینه شده و فراموش کردهایم که اصلیترین هدف زبان ایجاد ارتباط است و نه دشوار کردن آن. همین ارزش کاذب است که در کنار باقی دلایل احتمالی، نوشتن را برای اهالی زبان فارسی دشوار میسازد. آشنایی حدودی با ریشههای مسئله بیگانگی ما با زبان نوشتار، شروعی است برای یافتن درمانی برای کالبد نیمهجان نثر فارسی و آمادگی برای چالشهای پیش روی آن، چرا که بدیهیست با پیشرفت جهان و تحولات آن، ملتها نیز وادار به تغییر میشوند و این خود بزنگاه دیگری برای زبان ماست.
با نگاهی بر کتاب بازاندیشی زبان فارسی، نوشته داریوش آشوری