عشق را هرکس چشیده میگوید تجربه توصیفناپذیریست، حتی توصیفش هم کند، آخرش دلش راضی نمیشود و میگوید خودت باید عاشق بشوی تا بفهمی و گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش. ما هم این وسط ادعایی نداریم و فقط از افراد مختلف خواستیم تا درک و تجربه و تعریفشان از عشق را برایمان بنویسند؛ حالا بعضی در حد یک کلمه و بعضی در حد یک شعر و بعضی در حد توصیفی که آدم نمیخواهد دست از خواندنش بکشد. برخی از این تعریفها و درکها و تجربهها را در این صفحه برایتان آوردهایم.
– بعد از این همه وقت؟
+ همیشه…
اتفاق است و میافتد
داشتم از انقلاب کتاب میخریدم. نفهمیدم چطور ولی ناگهان دیدم رسیدم جایی که نه میدونستم کجاست و نه میدونستم چطور میتونم برگردم سمت میدان انقلاب. یک کافه کوچک ته کوچه بود، صاحبش یک مرد و زن حدودا۳۰ ساله بودند و آن ساعت هیچ مشتریای هم نداشتند. رفتم پرسیدم «چطور برگردم سمت انقلاب؟»
خیلی به هم میآمدند، حلقههای توی دستشان هم زیباییشان را دو برابر کرده بود. مرد با خنده گفت «چطور نفهمیدی آمدی اینجا پسر؟ عاشقی؟» نمیدانم چرا دلم خواست بهش راستش را بگویم. گفتم «آره، ولی نیست.»
زنش لبخند تلخی زد، رفت توی کافه، مرده گفت «بیا، ما گران حساب نمیکنیم. یک قهوه بخور با ما، دشت اولمان هم تو میشوی.» رفتم داخل، قهوه خوردم و گفتم که چقدر دوستش دارم. میگفت یکی دیگر رل پیدا میکنی. یکدستی زدم و گفتم «یعنی شما هم یکی دیگر را پیدا کردی؟» خندید و گفت نه. گفتم «پس من هم نه» وقتی خواستم برم، مرد صاحبکافه گفت صبر کن. رفت و یک پلاک آورد. گفت «هر وقت دلبرت فهمید چقدر دوستش داری، بیاورش اینجا، این پلاک را بده به من، یک ناهار مهمان ما باشید.» بعدش هم بهم آدرس داد که چطور پیاده برگردم سمت ولیعصر و انقلاب.
اولین بار میبرمش همان کافه. اگر همان مرد آنجا باشد، بهش میگویم:
گرچه این دلبستگیهای زمینی خوب نیست
اتفاق است و میافتد
دل که سنگ و چوب نیست!
قرمهسبزی نقطه عطف بود
شروعش خیلی ساده بود. یکی از بچههایی بود که توی انجمن علمی دانشکده باهاش آشنا شده بودم و ازش خوشم آمده بود. اول نتوانستم بهش بگویم ولی همیشه سعی میکردم نزدیکش باشم و با او صحبت کنم و با هم تعامل داشته باشیم. نقطه عطف رابطه ما را قرمهسبزی رقم زد! یک روز ظهر ناهار سلف قرمهسبزی بود و او هم بهخاطر کلاسی که داشت، مجبور شده بود غذایش را در ظرف یکبارمصرف بگیرد و داخل کیفش بگذارد اما از شانس ظاهرا بدش و باطنا خوبش، ظرف در کیف شکست و همه غذا ریخت روی وسایلش و از کلهاش نه، بلکه از کیف و دفتر و کتابش حسابی بوی قرمهسبزی بلند شد. بهش پیشنهاد دادم تا وقتی کیفش را تمیز میکند، وسایلش را داخل کیف من بگذارد. حین گذاشتن وسایل دیدم کتابی از ژانری خاص داخل کیفش هست؛ اتفاقا همان ژانری که خودم هم دوست داشتم.
آن کتاب و آن ژانر شد شروع یک دوستی زیبا؛ معنیاش به صورت خلاصه میشد اینکه ساعتهای بیشتری میتوانیم همدیگر را ببینیم و بهانههای بیشتری برای حرف زدن و گپ وگفت داریم. آن دوستی بیشتر و بیشتر شد، با هم جلو آمدیم و کمکم همدیگر را بهتر شناختیم و کشف کردیم و احساسات عمیقتری نسبت به هم پیدا کردیم تا جایی که دیگر نتوانستیم جلوی خودمان را بگیریم و به هم نگوییم چقدر دوست داریم با هم باشیم و دوری و دلتنگی، دمار از روزگارمان درمیآورد. الآن هم شدهایم ارزشمندترین چیزهایی که در زندگی داریم.
هفت خوان رستم و تهمینه
اگر فکر میکنید جواب سوال سختترین کار در دانشگاه ما را میدانید و اپلای دو نفره جواب شما نیست، سخت در اشتباهید. «اپلای دو نفره» افسانهایست که همواره برای جوانانی که قصد اپلای کردهاند تعریف میشود و زوجیهایی را که موفق به آن میشوند، تبدیل به خدایان اپلای و الگوهای نسل جوان تر میکند. اما این مسیر رستگاری، چالشهای خاص خودش را دارد.
خوان اول
مثل همیشه، اول نیت! مواردی داشتیم که حداقل یکی از این دو مرغ عاشق ته دلش نمیخواهد پرواز کند و هرچه به انتهای داستان نزدیک میشویم، اراده این زوج کم و کمتر میشود. پس قبل از شروع، حتما از دل طرف باخبر شوید، وگرنه شما در میانسالی تبدیل به آدمی میشوید که همواره دیگران را نصیحت میکنید: «از خارج پیشنهاد داشتم ولی نرفتم و الان هم مثل گربه پشیمونم. تو این اشتباهو نکنن!»
خوان دوم
معدل. این مورد مهمترین مورد است. اگر اختلاف معدل زیادی داشته باشید، تقریبا شانس زیادی ندارید، مگر اینکه کسی که معدل پایین دارد، پولش از پارو بالا برود و بتواند با زحمات شبانهروزی خودش یا پدرش، پلههای موفقیت را بپیماید و به یار درسخوانش بپیوندد. البته شهرهایی آرمانی وجود دارند که تعداد دانشگاههای زیادی دارند و همه معدلها را پوشش میدهند. این شهر ها معمولا مورد هجوم کبوترهایعاشق قرار میگیرند و بسیار رقابتیتر از چیزی هستند که باید باشند.
خوان سوم
انتخاب کشور مورد نظر. این مورد موجب جدایی بسیاری از افراد شده است؛ مثلا کسی که رویای آمریکایی دارد و شبها با فکر سواحل کالیفرنیا به خواب میرود، با کسی که تیشرتهای چگوارا میپوشد و در بیوی شبکه اجتماعیاش نوشته: «درود بر همه کارگرهای جهان» قطعا به مشکل برخواهند خورد. بنابراین از روحیات هم خبردار باشید و سعی کنید نزدیک هم اپلای کنید.
خوان چهارم
پذیرش گرفتن دو نفره. در این مرحله شاهد اشکها، لبخندها و دلشورههای زیادی خواهید بود. شانس در این مرحله حرف اول را میزند و میتواند باعث جدایی زوجهای فعلی و حتی تشکیل زوجهای جدید شود!آآ البته زوجهای جان سختی هستند که با نگرفتن پذیرش در یک مکان از رو نمیروند و به خیال «لانگ دیستنس» به آینده قدم میگذارند. معمولا این زوجها تا مرحله سفارت پایدار میمانند و بعد از اینکه یکی از کبوترها در ترکیه، یک کبوتر دیگر را که به همان مقصد خودش سفر میکند میبیند، متوجه میشود که کبوتر قبلی به دردش نمیخورد و زوج جدیدی تشکیل میشود.
خوان پنجم
خانواده! به صورت کلی خانوادهها در برابر این موضوع به سه دسته تقسیم میشوند. خانواده نوع اول بسیار راحت با قضیه برخورد میکنند و مشکلی با اپلای دونفره این دو دوست با هم ندارند. این خانوادهها بسیار کمیاباند و معمولا اکثر افرادی که فکر میکنند خانوادههایشان در این دسته جای میگیرند، اشتباه میکنند و بدجوری احساس پشیمانی خواهند کرد. خانواده نوع دوم به شدت اصرار دارند که قبل از رفتن این دو زوج را به عقد هم دربیاورند و هرچه کبوترها اصرار کنند ما نمیخواهیم، فایدهای ندارد و زور خانواده بیشتر است. نوع سوم خانواده، اصلا نمیدانند فرزندشان دارد دونفره اپلای میکند، یعنی فرزند گرامی از ترس ایشان جرئت زبان باز کردن و صحبت از اپلای دونفره ندارد. معمولا چالش بزرگ این کبوترهای گیرکرده در این نوع خانواده، فرودگاه امام است؛ جایی که دو کبوتر و دو خانواده همدیگر را خواهند دید. مورد داشتیم که دو کبوتر در فرودگاه حتی به هم سلام نکردهاند تا قضیه فاش کسی نشود. البته به لطف کرونا این مرحله راحتتر شده و تشخیص چهره برای خانوادهها سختتر.
خوان ششم
اخذ ویزا. این مرحله، پردلهرهترین بخش اپلای است؛ از گرفتن وقت مصاحبه که اخیرا خودش به چالشی تبدیل شده تا احتمال رد شدن درخواست ویزای یکی از زوجین. نکته بامزه این مرحله، روز مصاحبه با افسر سفارت مملکت غریب است. افسر در یک روز با دختر و پسری مواجه میشود که یکجا پذیرش دارند، رزومههای شبیه هم دارند، یک دانشگاه درس خواندهاند و به صورت کاملا تصادفی، در در یک روز وقت مصاحبه گرفتهاند. هر دو نیز در جواب سوال «بعد از اتمام تحصیل میخواهی چه کار کنی؟» میگویند: «میخواهم برگردم ایران و استاد دانشگاه بشوم و از پدر مادر پیرم مراقبت کنم». خلاصه تنها کسی که نمیداند این زوج قصد اپلای دونفره و کنگر خوردن و لنگر انداختن در کشور مقصد دارند، خواجه حافظ شیرازی و البته خانواده نوع سوم است. افسر هم سعی میکند خودش را به نفهمی بزند.
خوان هفتم
راستش خوان هفتم را فقط برای هفتتا شدن این خوانها نوشتم تا یادداشتم کمی ترسناکتر و باابهتتر به نظر برسد. در واقع اپلای دونفره اینقدر هم که نقل شد سخت نیست و هر سال چندین زوج موفق به انجامش میشوند. البته سختیهایش به دستاوردش کاملا میارزدگ مخصوصا چند هزار کیلومتر آنورتر، وقتی دلگیری و تنها و غربت تمام دنیا از چشمت پیداست، احتیاج به کسی داری که به جای مبل سرت را بگذاری روی شانهاش.
همهچیز با هم خوب نمیشود
از مشکلات دیرین اپلای، دوری از خانواده و تحمل غم فراق یار بوده و خواهد بود و یکی از راهحلهای آن اپلای دونفره همراه با یار!
مهمترین مزیت اپلای دونفره همراه بودن همیشگی یک همراه مطمئن است که میتوانید تمام سختیها و شادیها را با او تقسیم کنید؛ از مراحل تحقیق درباره کشور مقصد و دانشگاهها تا گرفتن ویزا و مدرک زبان و آزمون GRE و تافل. حتی در مسائل مالی هم وجود یک همراه بهصرفه است؛ مثلا در کشور غریب نیاز نیست دربهدر دنبال همخانه مطمئن باشید. از نظر هزینههای غذایی هم صرفهجویی خوبی میتوانید داشته باشید. حتی اگر یکی از دو نفر نتوانست فاند کامل بگیرد، به راحتی میتوانید با یک فولفاند و یک پارشالفاند به ادامه زندگی بپردازید.
مهمترین نکته برای اینکه دو نفر بتوانند از یک دانشگاه پذیرش بگیرند، همان پای ثابت بحثهای اپلای، یعنی «معدل» است. برای اینکه بتوانید از یک دانشگاه پذیرش بگیرید و روزگار بگذرانید، باید معدلهایتان شبیه به هم باشد، مگر اینکه یکی قصد داشته باشد به صورت سلففاند پذیرش بگیرد!
نکته مهم دیگر انتخاب کشور است. در حال حاضر آمریکا با توجه به تعداد زیاد دانشگاههایش دارای بیشترین شانس برای اپلای دونفره است و بعد از آن اروپا و در آخر هم کانادا. البته پذیرش گرفتن از کانادا چیزی در حد عبور از هفتخان رستم است!
نکته بعدی به انتخاب شهر برمیگردد. اگر شانس قبول شدن در یک دانشگاه را ندارید، شهرهایی را انتخاب کنید که دارای چند دانشگاه هستند. در این صورت کسی که معدلش پایینتر است، میتواند شانس خود را در پذیرش گرفتن در دانشگاه با رتبه پایینتر امتحان کند و کسی که معدل بالاتری دارد، برای پذیرش گرفتن از دانشگاه با رتبه بالاتر اقدام نماید.
در نهایت یادتان باشد که همه چیزهای خوب قرار نیست با هم برایتان مهیا شود. هم وصال یار و هم دانشگاه با بهترین رتبهای که به رزومهتان میخورد، ممکن است همزمان در چنگتان قرار نگیرد. اگر میخواهید دونفره اپلای کنید، باید همکاری و سازگاری و تعهد و وفاداری را چاشنی رابطهتان کنید؛ کسی که معدل بالاتری دارد و میتواند از جای بهتری پذیرش بگیرد، کمی سطح انتظاراتش را پایین بیاورد تا کسی که معدل پایینتری دارد هم شانس پذیرش در آن دانشگاه را داشته باشد.
یک ربع در ۲۴ ساعت
الان که کروناست میفهمم واقعا چقدر خوب از فرصتهایمان برای کنار هم بودن استفاده کردیم. وقتی هردوتایمان هر روز تا هفت هشت شب کار میکردیم اما هر شب سر راه برگشت از محل کار، روبهروی بیآرتی همت، دم کتاب فروشی «اسم» قرار میگذاشتیم که حتی اگر شده، در حد یکربع، یک بغل یا یک لبخند، همدیگر را ببینیم و بعد برویم.
توی هوای سرد زمستان، دوتایی مینشستیم روی نیمکتِ سنگیِ بغلِ پیادهرو. او دستش را حلقه میکرد دور شانههای من و من دستم را فرو میکردم توی جیبهای کاپشنش؛ یک ربعی که مثل برق و باد میگذشت و بعد هرکداممان سوار بیآرتی مخالف میشدیم، تا فرداشب.
خودم را در همین ارتباط و رابطه شناختم
یاد روزهایی میافتم که در خوابگاه یکی از بچهها قرار بود برای اولین بار سر قرار (دیت) برود. همه ما ذوقزده و خوشحال تمام لوازم آرایش هیجانانگیزی را که داشتیم، پشت سر هم ردیف میچیدیم و روی تکتک جزئیات لباس و ظاهر دوستمان همفکری میکردیم و نظر میدادیم و با ذوق زیاد راهی قرار میکردیماش. بعد از اینکه از قرار برمیگشت خوابگاه هم نوبت به بازجویی میرسید تا درجریان تمام جزئیات ردوبدلشده در دیت قرار بگیریم. یاد خودم میافتم که روز اولین قرارم در اردیبهشت ترم دوم دانشگاه، به قدری ذوق و استرس داشتم که دل و رودهام واقعا داشت بهم میپیچید و به لغو کردن قرار هم حتی فکر میکردم. تا قبل از این، رابطه را فقط داخل کتابها و فیلمها تجربه کرده بودم و تصور اینکه بالاخره من هم به این بخش از زندگی رسیدم برایم عجیب و هیجانانگیز بود.
برای ماهایی که اکثرمان قبل ورود به دانشگاه در محیطهای مختلط قرار نگرفته بودیم، ورود به دانشگاه ملغمهای بود از احساسات مختلف. یادم است همان روزهای اول دانشگاه، یکسری از پسرهای بیشفعال نمیدانم از کجا اکانت تلگرام آدم را گیر میآوردند و با بهانه قرض گرفتن جزوه شانس خودشان را در زوجیابی امتحان میکردند. این پسرهای بختبرگشته نمیدانستند که هر پیامی که روانه تلگرام ما میکنند، توسط حداقل ۴ نفر هماتاقی دیگر داخل اتاق خوانده میشود و پیامهایی هم که دریافت میکنند، حاصل همفکری همه اعضای اتاق است.
من ۱۸ساله در ورود به دانشگاه خیلی با من ۲۴ساله که الان در حال نوشتن این متن است فرق داشت. یکی از خندهدارترین باورهای من این بود که بهترین شانس ما برای یافتن زوج مناسب همین یکی دو سال اول دانشگاه است و اگر همین الان نتوانیم نان را به تنور بچسبانیم، وقتی به سال سوم و چهارم برسیم، دیگر دیر شده و تمام آدمهای بهدردبخور تا آن موقع قطعا شریکی پیدا کردهاند. در بدو ورود به دانشگاه، تصورم از رابطه، خیلی رمانتیکتر و دور از واقعیت بود، و از تصور اینکه در همین روزهای ۱۸سالگی یکی را پیدا کنم و عاشق هم بشویم، در ۲۳سالگی ازدواج کنیم و در کنار هم پیر شیم، قند توی دلم آب میکرد. کافی بود یکبار با کسی قطع رابطه کنم تا این تصور پفکی از رابطه تغییر کند، و همین هم شد. بعد از این دلشکستگیِ بعد از اولین عاشق شدن، ملاک جدیدی در ذهنم برای بودن در رابطه شکل گرفت؛ اینکه طرف مقابلم آنقدر صددرصدی خواهان من باشد که امکان نداشته باشد دوباره این احساس مزخرف دور انداخته شدن را تجربه کنم. نفر بعدی کاملا این ملاک را برآورده میکرد، ولی همین شد درس بعدی رابطه، و من هم فهمیدم اینکه کسی بیاید که بیچونوچرا خاطرخواه آدم باشد، دلیل کافی برای ماندن و خوشحال بودن در رابطه نیست. ایندفعه من کسی شدم که انتخاب کرد که برود.
این روزها دلم برای بچههای سال اولی که بهخاطر کرونا از تجربه این خامیها و هیجانات اول دانشگاه محروم شدهاند میسوزد. تجربه «فلانی سر کلاس ریاضی ۱ همهاش میاد کنار من میشینه» و «فلانی توی راه خوابگاه دنبال فلانی دوید که بهش کادوی ولنتاین بده» و «وقتی جلوی آیدا/هایدا بودی فلانی داشت از دور جکوز کاملا نگاهت میکرد» چیزیست که مجازی نمیشود بدست آورد. ترم یک و دوی دانشگاه سرشار از سرخوشی و هیجان و جواب رد شنیدن و چت کردن و شکل گرفتن و از هم پاشیدن رابطهها بود. و اگر بهخاطر آن قرارهای پراسترس و چتهای تلگرام تا نیمههای شب و آن دلشکسته شدنها نبود، الان همچنان شناختی بسیار کمتر از خودم و رابطه دلخواهم داشتم.
و فقط خدا خبر دارد
اواسط ترم اول بود. من یک دانشجوی اتوکشیده بودم که سعی میکردم خیلی محترم و باوقار رفتار کنم و البته تمام تلاشم این بود که خیلی در جمعهای دانشجویی ظاهر نشوم. میخواستم آسته بروم و آسته بیایم و فقط با جمعی محدود کار داشته باشم و فقط آنها را بشناسم. البته انتخاب واحد تحمیلی دانشگاه برای من در ترم اول، همین جمع را به ارمغان آورده بود؛ جمعی کاملا پسرانه که همه کلاسهایمان با هم بود و میشد فقط با همین جمع کار داشت و خبری از بیرون نگرفت. شاید این خاصیت کلاسهای تالاری چند صد نفری هم بود؛ میتوانستی خیلی آرام و بیسروصدا بیایی و بنشینی و بعد هم که کلاس تمام شد، بروی پی کار خودت. اگر دوستانی از مدرسه داشته باشی که به دانشگاه هم آمده باشند، دیگر همهچیز برای انزوای تو فراهم است. کلاسها را با همان جمع خاص شرکت میکنی و سلف هم که با دوستان قدیمی. و وقتی آخرین کلاست تمام میشود، سریع به خانه میروی و از کسی خبری نمیگیری و قراری نمیگذاری.
حالا این وسط، کلاس مبانی برنامهسازی است و عدل دختری چادری سر کلاست نشسته است. البته تو که حواست نیست ولی بچهها به نظرشان به هم میآیید! کمکم میبینی که بله! بدت هم نمیآید و خب آرام آرام نیاز به یک مرکب جهت بار کردن این حجم از باقالا پیدا میکنی. حالا همه حرکات و سکناتش برایت جذاب میشود. آرام دنبالش میروی و بدون آنکه ببیندت زیر نظرش میگیری. دوستانش را شناسایی میکنی. در گروه تلگرامی دنبالش میگردی و عکسهای پروفایلش را که خالی از صورت اوست، چندین و چند بار برانداز میکنی. وقتی سر کلاس سوالی میپرسد، به جای استاد تو به سوالش گوش میدهی. درصددی که نیازی پیدا کند که بخواهی برایش رفع کنی. پروژه درس، اینجا به کمک میآید! محبوب میخواهد که زمان پروژه تمدید شود و تو نباید سر از پا بشناسی! پیوی به پیوی جلو میروی و رضایت بچهها را برای تمدید زمان پروژه میگیری. و هر موفقیت و شکستی که پیش میآید، بهانهای برای گفتوگویی اندک و کاری با او. در آن شرایط نمیتوانستم همینطوری پیام دهم. حتما باید بهانهای جور میشد. و خب هر بار که بهانه جور میشد، دلم هزار راه میرفت که نکند بهانهام، بهانه خوبی نباشد و بگوید «به تو چه؟!» یا بگوید «چرا پیام میدهی؟» و … و آن وقت همهچیز خراب میشد. با همه این ترسها و تلاشها، پروژه بالاخره تمدید شد و من بادی به غبغب انداختم که محبوب به حاجت دل خود رسیده است!
با اینکه تمدید پروژه موفقیت بزرگی بود، ولی بهانه برای گفتوگو داشت تمام میشد. خواستم یکبار حضوری به بهانه مدرسه و این حرفها گفتوگویی آغاز کنم که سلام هم از گلویم خارج نشد. یک صدایی شبیه صدای خروس بود که در گلویم پیچید و یک اشاره سر! همین شد تمام آن گفتوگویی که
میخواستم. متقابلا کاری مشابه انجام داد و رد شد! و من ماندم و فقط خدایی که میدانست بر دلم چه گذشت!
همهاش آن نیست
یک رویکرد سنتی غالب به عامل کشش دختر و پسر نسبت به هم وجود دارد که شاید خیلی منحصر در سنت هم نباشد و خیلی از متجددها هم گرفتار آن باشند، حتی شاید خود دختر و پسری که جذب هم شده باشند، نکته مد نظرشان همین باشد؛ آن هم انحصار این گرایش به امور جنسیست. همین توییتر خودمان را که نگاه میکنی، پر است از جملاتی با این مفهوم که خواسته طرفین یک ارتباط، صرفا امور جنسی است. حالا این ارتباط از هر نوع و کیفیتی که میخواهد برخوردار باشد. حتی بسیاری از آنهایی که به ازدواج بهای زیادی میدهند و روابط قبل ازدواج را درست نمیدانند هم ازدواج را تنها عامل خلاصی از تمام فشارهای جنسیای که تحمل میکنند، میدانند. شاید نه چیزی بیشتر. اگر هم بیشتر باشد، بقیهاش سختیهایش است و تنها بخش جذاب مسئله همین و بس!
از طرفی اگر بخواهیم به حرف بعضی روانشناسها رجوع کنیم، گویا این طور میگویند که امور جنسی، فرای نیاز طبیعی بودنشان، راهی برای فرار ما از فشارهای روانیمان نیز هستند. به عبارت دیگر، یک مکانیزم دفاعی روحی برای ما به حساب میآیند. ای بسا اضطرابی که باعث میشود ما احساس جنسی پیدا کنیم و بخواهیم آن را از این طریق تخلیه کنیم. چیزی که شاید در خشم نیز تجربه شده باشد. از آن طرف وقتی آرامش بر ما حکمفرماست و با احساسات اصیل مواجهیم و آنها را همانطور که هستند، تجربه میکنیم، فقط امور جنسی محض را، جنسی تجربه میکنیم و خواهیم دید که چه میزان از فشارهای وارد بر ما، واقعا جنسی نیست.
اما حداقل تجربه من میگوید آن چیزی که به یک رابطه، چه ازدواج باشد و چه غیر آن، ارزش، استحکام و عمق میدهد، محبت و عاطفه است. اینکه طرفین چقدر از احساساتشان مایه میگذارند و چقدر به هم محبت میورزند. شاید از نظر خیلیها غیر ممکن باشد، ولی میشود روابطی بین یک دختر و پسر شکل بگیرد که سراسر بر محور محبت باشد و هیچ رنگ و بوی جنسی هم نداشته باشد. حتی میتوان گفت در این شرایط، یک سکون و آرامشی بر طرفین حکم فرما میشود که شاید باعث گردد که آن احساسات جنسینما هم کمتر به سراغشان بیایند!
حتی اگر نمیپذیرید که میشود رابطهای صرفا عاطفی باشد، بپذیرید که بخش مهمش همین است. آن چیزی که ما را بی قرار میکند، تنهاییمان را به یادمان میآورد، و مشکلاتمان را به رنج هایمان تبدیل میکند، نبود همین است. اینکه دوست داشته شویم و دوست بداریم، خود غنیمتیست که می تواند هدفی والا باشد.
حیف آن ۲۰ واحد اضافه
حدود دو سال پیش من با دختری وارد رابطه شدم اما مادرم اعتقاد داشت آن دختر گزینه خوبی نیست و بهخاطر همین رابطه پس از مدتی به پایان خودش رسید. بعد از تمام شدن رابطه، من مریم و خانواده و همه دوستانش را در همه جاهایی که به ذهنم میرسید، بلاک کردم؛ واتساپ، تلگرام، اینستاگرام، پیامک، تماس تلفنی و …
نکته جالب ارتباط من با مریم هم آنجایی بود که هماتاقیهایم در خوابگاه همه مذهبی به حساب میآمدند و هر وقت بیرون رفتن و تلفن حرف زدن من را میدیدند، سینجیم میکردند و از ارتباطم با مریم میپرسیدند و در روند ماجرا قرار میگرفتند. البته کمکم که ارتباطم با مریم بیشتر و بیشتر شد، به من بدبین شدند و کار تا آنجا پیش رفت که گفتند یا مریم و یا بودن با آنها در یک اتاق. خلاصه مخالفت مادرم به دادم رسید و همهچیز به ظاهر تمام شد و توفیق اجباری نصیب من که در همان اتاق و با همان هماتاقیها بمانم.
همهچیز داشت با خوبی و خوشی پیش میرفت. کرونا آمد و دانشگاه تعطیل و آموزش و زندگی مجازی بهراه. واقعا هنوز هم دلم برای آن اتاق و بچههای گل و باصفایش تنگ میشود و خوشحال بودم که مخالفت مادرم باعث شده بتوانم با همان هماتاقیها بمانم. مدتی گذشت و مریم به شکل عجیبی ایمیل من را بدست آورد و بهم ایمیل داد؛ مقدار زیادی محبت را در ایمیل ریخته بود و قربان صدقه من میرفت و حتی به نوعی منتکشی هم کرد که به رابطه برگردم. این منتکشی ایمیلی حدود یک ماه قبل از شروع امتحانات پایانترم بود و من به ذهنم خطور نمیکرد که بین اینها ارتباطی برقرار باشد.
در واقع آن شب و بعد از منتکشی ایمیلی چیزهایی به من گفت که در شش ماهی که باهاش ارتباط داشتم، به یک درصد آنها هم نزدیک نشده بودیم؛ خیلی مهربان و خیلی دلتنگ من و خیلی شاکی و گلهمند از سختیهایی که در این مدت بدون من بر او گذشته و خیلی پیبرده به خوبیهای من و تک بودن در بین تمامی پسرها و خیلی معتقد به خلوص علاقه و حسی که بهش داشتم. سرتان را درد نیاورم، هندوانهها بود که نیسان نیسان زیر بغل من پارک میشد.
من آن ترم ۲۰ واحد داشتم ولی بعد از آن شب، مجبور شدم ۴۰ واحد را امتحان بدهم و پاس کنم، چرا که جای دو نفر درس خواندم و امتحان دادم و کاری کردم که معدل آن ترم مریم از معدل خودم که ۱۸ بود بالاتر شود.
امتحانات ترم تمام شد و رابطه من و مریم هم ادامه پیدا کرد. هرشب تا صبح موظف بودم بیدار بمانم و باهاش حرف بزنمو دنبال بیاهمیتترین و مسخرهترین موضوعات بود تا دربارهشان حرف بزنیم و خواب بر ما حرام شود. از طرف دیگر سوءاستفادهاش از من در امتحانات ترم حسابی زیر زبانش مزه کرده بود و از آن قربان صدقههای ایمیلی آن شب رسیده بود به اینکه از من سرتر است و اگر برود، کسی مثل او را نمیتوانم پیدا کنم و کمی از دختر شاه پریان ندارد. اعتماد به نفسش گل کرده بود و دیگر خدا را هم بنده نبود.
کمکم رسیدیم به روزهای امتحانات ترم بعد. مریم روز به روز حریصتر میشد و از طرف خودش برای رابطه بینمان کاری نمیکرد و فقط از من توقع داشت. خودش با دوستان خودش مشغول بود و از من میخواست که به جایش امتحان بدهم و در ازای آن هم هیچ کاری برایم نمیکرد و البته رفتارش جوری بود که گویا او دارد به من لطف میکند که امتحانهایش را به من میسپارد. البته مریم همیشه سورپرایزی برای من داشت؛ مثلا این اواخر به دوستانش هم میگفت که لازم نیست درس بخوانند و من میتوانم جای آنها هم امتحان بدهم. اگر هم هم قبول نمیکردم که جای دوستانش امتحان بدهم، باید سه روز وقت میگذاشتم که از دلش دربیاورم. در واقع با این استدلال که من به حرفش گوش نمیدهم و دوستش ندارم و فلان و بهمان، از دستم دلخور میشد که چرا به جای دوستانش امتحان ندادهام.
من که کمکم دیگر طاقتم طاق شده بود و از دست خودم کاری برنمیآمد، مادرم را خبر کردم و کار را به او سپردم. البته من هم این وسط یوسفی نبودم و به دخترهای دیگر هم فکر میکردم و بدم نمیآمد از برقراری ارتباط با آنها.
همهچیز را برای مادرم توضیح دادم و به مریم زنگ زدم و گوشی را به مادرم دادم. مادرم هم که بدجور از مریم گله به دل داشت، طوری با او حرف زد که فکر کنم توانایی امتحان دادن را برای همیشه از دست داد و قضیه به نظر ختم به خیر شد!
کرونا نبود، الآن باید بهش میگفتم
زمستان ۹۷ بود و اوایل ورودم به فضای مالی. اولین جلسات کلاس ادبیات استاد رحیمی بود. کلاس تازه داشت شروع میشد و بچهها کمکم میآمدند داخل کلاس. من هم نشسته بودم در گوشهای و مشغول بررسی قیمتهای آبشده فردا بودم. پیشبینیام از روند قیمت درست بود و با حالت «جردن بلفورت»طوری گوشی را گذاشتم توی جیبم. سرم را که بلند کردم، برای اولین بار دیدمش که از پایین کلاس شیبدار ابنسینا داشت میآمد بالا. از کنارم رد شد، نگاهی به هم کردیم و رفت بالاتر نشست.
یک لحظه حس عجیبی پیدا کردم. سروصدای بچهها رو نمیشنیدم. رفتم توی فکر و خیلی حواسم به کلاس و حتی قیمتهای فردایی نبود. توی همین حالوهوا بودم که ورودی چند است و چی میخواند و از کجا آمده و به کجا میرود که دکتر رحیمی با خوندن یک غزل تیر خلاص را بهم زد:
تاب بنفشه میدهد طره مشکسای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
چند بیتی از این غزل حافظ را که شنیدم، تازه فهمیدم چه بلایی دارد سرم میآید! خلاصه کلاس آن روز تمام و ماجرای ما تازه شروع شد.
جلسه بعد رفتم ته کلاس نشستم. موقع حضور و غیاب استاد، گوشهایم را تا میتوانستم تیز کردم که ببینم با خواندن کدام اسم، دستش بالا میرود و حضورش را اعلام میکند. اسمش را فهمیدم ولی بهطور عجیبی هیچکس او را نمیشناخت. نمیدانم چطوری و از کجا به ذهنم رسید که اسمش را در وبسایت کانون قلمچی جستوجو کنم. ایدهام به هدفش نشست و از همانجا فهمیدم باید سراغ دوستان کدام دانشکدهام بروم.
کمی که پرسوجو کردم و اسم و نشانی پرسیدم، فهمیدم قصدش ادامه تحصیل هست، آنقدر جدی که از هر سه پسر همدانشکدهایاش، حداقل دوتایشان یکبار ازش جواب رد شنیدند. اوضاع را که اینطور دیدم، ترجیح دادم چیزی نگویم و فعلا همهچیز بین من باشد و خدای خودم. نشستم برنامه زندگیام را چیدم و با خودم قرار گذاشتم اگر ترم آخر اوضاع زندگی مناسب بود، پا پیش بگذارم و حرف دلم را بزنم. اوضاع هم واقعا داشت خوب پیش میرفت و امید زیادی داشتم ولی کرونا دامنگیر همهمان شد و او هم برگشت شهر خودش و من ماندم و حرف دلم و کمی هم خاطره دیدنش سر کلاس ادبیات.
الآن یک سال میشود که ندیدمش. ترم آخرم هم شروع شده و همه برنامههایم بهم ریخته و برنامه خاص جایگزینی هم ندارم. من ماندهام و یک حساب تلگرام که عکسهای پروفایلش هم حتی به من نشان داده نمیشود و روزهای آیندهای که نمیدانم در آنها قرار ست چه پیش آید؟!
حواستان به هم باشد، باقیاش مهم نیست
باغ کتاب همیشه جایی جذاب و پیشنهادی خوب برای دیدار است. وقتی آمد و کمی نشستیم و یخهایمان باز شد، پیشنهاد داد که برویم پیراشکی شکلاتی بخوریم. من هم که پایه برای هرچیز شکلاتی هستم. رفتیم و خوردیم و آنجا بود که فهمیدم پیراشکی شکلاتی اصلا چه مزهای دارد! تا آن روز از دیدن شکلاتی شدن بینی هیچ آدمی به وجد نیامده بودم. کمی حرف زدیم و از خودمان و روزگارمان گفتیم ولی آخرش دیدیم آن روز، حسوحال حرف جدی زدن نداریم، پس تصمیم گرفتیم برویم ایستگاه آدرنالین یا همان مرکز بازی واقعیت مجازی باغ کتاب. یک بازی دونفره انتخاب و مثل دو رفیق کنار هم شروع کردیم به بازی. اصلا نفهمیدیم چطور ۲ ساعت گذشت.
موقع برگشت یکی از مغازهها از این آینههای بلند گذاشته بود داخل ویترینش. ما هم از فرصت استفاده کردیم و یک عکس دونفره گرفتیم. خدایی شیشههای مغازهها را تمیز کنید، امید ما جوانان به همیشه شیشههاست. خدا خیرتان دهاد!
داشتیم قدم میزدیم که کلکلمان گرفت سر دویدن و رفتیم سر خیابان و با شمارش ۱ و ۲ و ۳ شروع کردیم به دویدن و برنده هم که از قبل مشخص بود. آخرهای قرار و دیدارمان بود. داشتیم به سمت جایی میرفتیم که بعد از آن دیگر جدا میشدیم و هرکسی مسیری را میگرفت و سویی میرفت. در مسیر که بودیم، همهاش میخواستم ازش بپرسم که به نظرش این داستان ادامه دارد یا قسمت آخریم و تیتراژ هم کمکم دارد پخش میشود؟ نگفتم ولی هنوز قسمت آخر نرسیده و تلاش هم میکنم که هیچوقت نرسد. البته همان شب دربره برنامههای آینده خودمان صحبت کردیم و همین صحبتها در ادامه ارتباطمان بیتأثیر نبود.
راستش مهم است که همان قسمتهای اول داستان ببینید هرکدام با خودتان چند چند هستید و برنامهتان در ادامه چیست؟ اپلای کردن یا ایران ماندن تصمیم مهمیست که ارتباطتان را هم تحت تأثیر قرار میدهد. اصلا دستکمش نگیرید. اختلاف خانوادهها هم که همیشه خدا هست و مسیر را از آنچه هست هم سنگلاختر میکند.
عاشقی و دوست داشتن و دوست داشته شدن مثل هیچکدام از روزمرگیهای زندگی نیست و برای خودش دنیایی دیگر است. اوایل اسمش داخل گوشیام به همراه فامیلیاش ذخیره شده بود، مثل خیلی دیگر از مخاطبین تلفنم، ولی وقتی پیام میداد یا زنگ میزد، مثل بقیه نبودم. گاهی هرچه کار داشتم رها میکردم تا سریع جوابش را بدهم. چند وقت بعد فامیلیاش حذف شد و فقط اسمش ماند برایم. فکر میکردم با گذر زمان این هیجان برای دیدن اسمش روی گوشی افت کند و کمی عادی و روزمره شود ولی خبری از این عادت نبود و ذوق و شوق و اشتیاق بود که هر روز بیشتر از دیروز.
بعضیها ساخته شدند و آمدند که به آدم لذت زندگی کردن را بچشانند و ببخشند. آدم است دیگر، همیشه خدا که سر حال نیست. کسی که حال بد آدم را تحمل کند و تلاشش را به کار گیرد تا حالت خوب و بهتر شود، باید اسمش را گذاشت «آدم تو»!
بهخاطر همین است که حتی دردسرهای این مسیر و مشکلهای بیشمارش هم خاص است، مثل مخاطبی که خاص است. مهم است که آخرش بتوانی «آدم تو» را پیدا کنی، وگرنه تجربه کردن این روزها با هرکسی و به هر قیمتی ممکن است نه تنها خاطرات زیبایی برایت نسازد که روزهایی باشد که فقط بخواهی هرطور شده فراموششان کنی.
خلاصه حواستان حسابی بهم باشد و رفیق هم باشید.