روزنامه شریف
روزنامه شریف
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

یک زندگی محدود

قدم گذاشتن به عرصه محدودیت‌ها و نقص‌ها
قدم گذاشتن به عرصه محدودیت‌ها و نقص‌ها


اگر مدیریتِ زمانِ مدبّرانه را، در بهترین تعریف، دانستنِ شیوه درستِ اهمال‌کاری در نظر بگیریم، که خود پیامدِ رودررو شدن با حقیقتِ فانی بودنِ خویش و گزینش کردن بر همین اساس است، آنگاه آن شیوه دیگرِ اهمال‌کاری، آن نوع بدش که مانع پیش بردن کارهایی که برایمان مهم‌اند می‌شود، معمولا حاصل تلاش برای گریز از این حقیقت است. اهمال‌کارِ خوب می‌پذیرد که نمی‌تواند به همه‌کار برسد، بنابراین می‌کوشد به عاقلانه‌ترین روش ممکن، تصمیم بگیرد که بر کدام کار و وظیفه‌اش تمرکز و از کدام چشم‌پوشی کند. در مقابل، اهمال‌کارِ بد خود را درمانده و عاجز می‌یابد، دقیقا به همین خاطر که تحمل رودررو شدن با محدودیت‌هایش را ندارد. اهمال‌کاری برای او راهبردی برای یک پرهیز احساسی است؛ راهی برای اجتناب از آن پریشانی‌ای که در پی پذیرش اینکه او یک انسان فانی‌ست، دامن‌گیرش می‌شود.

هنگام گرفتار شدن در این نوع از اهمال‌کاری زیان‌آور، محدودیت‌هایی که از آنها می‌گریزیم، عموما به کمّیت کارهایی که می‌توانیم در زمانِ در اختیارمان انجام دهیم، مربوط نمی‌­شود، بلکه معمولا نگران‌ایم که استعدادِ تولید چیزی با کیفیتِ شایسته را نداشته باشیم، یا اینکه دیگران، چنان که ما دوست داریم، به آن رویِ خوش نشان ندهند، یا به هر صورتِ دیگری، اتفاقات، چنان که ما دوست داریم، رخ ندهند.


معمار کمال‌گرایی که نقشه‌هایش را سوزاند

کاستیکا براتدنِ (Costica Bradatan) فیلسوف، این نکته را در حکایتِ معماری از شهر شیراز در ایران باستان بیان می‌کند که زیباترین مسجدِ جهان را طراحی کرد؛ دارای ساختاری خیره‌کننده، اصالتی بی‌نظیر، ولیکن با حفظِ تناسب‌های کلاسیک، با شکوهی حیرت‌انگیز و در عین حال عاری از تظاهر. همه آنهایی که نقشه‌های معماری او را دیدند، خواهان خریدش بودند، یا حتی در اندیشه دزدیدنش. همه سازندگان از او تمنا می‌کردند که ساختن بنا را به آنها بسپارد، اما معمار سه روز و سه شب خود را در اتاق کارش محبوس کرد و به نقشه‌هایش چشم دوخت، سپس همه را آتش زد. او چه بسا نابغه‌ای بود، اما یک کمال‌گرا نیز بود؛ مسجدِ خیال او بی‌نقص بود و فکر سازِش‌ها و کاستی‌های دخیل در تبدیل آن به واقعیت او را پریشان می‌کرد. بهترین سازندگان هم در بازسازی کاملا وفادارانه نقشه‌های او ناگزیر شکست می‌خوردند، و دستش از حفظ مخلوق خود از آسیب‌های گذر زمان کوتاه بود، و از زوال فیزیکی یا لشکر‌های مهاجمی که نهایتا آن را با خاک یکسان می‌کردند. قدم گذاشتن به عرصه فناپذیری (Finitude)، با بنا کردن واقعی آن مسجد، به معنای رودررو شدن با هر آن چیزی بود که بیمش را داشت. بهتر آن بود که به یک خیال آرمانی دل ببندد، تا اینکه تسلیم واقعیت شود، با همه محدودیت‌ها و عدم قطعیت‌هایش.


واقعیت با خیال فاصله زیادی دارد

براتدن استدلال می‌کند که زمانی هم که ما بر سر چیزهایی که برایمان مهم‌اند، اهمال‌کاری می‌کنیم، معمولا چنین ذهنیتی داریم. ما نمی‌توانیم ببینیم، یا سرباز می‌زنیم از پذیرفتن اینکه هر کوششی برای درآوردن اندیشه‌هایمان به واقعیتِ عینی، هرقدر هم که در انجام آن موفق باشیم، ناگزیر به حد رویاهایمان نمی‌رسد، چرا که واقعیت، برخلاف خیال، عرصه‌­ای‌ست که در آن اختیار مطلق نداریم و امیدِ تحقق ناممکنِ ارزش‌های کمال‌گرایانه‌مان در آن بیهوده است. همواره چیزی، مثل استعداد‌های محدودمان، زمان محدودمان یا اختیار محدودمان بر اتفاقات و رفتارِ افراد دیگر، مانعِ رسیدنِ آن مخلوق ما به کمال و بی‌نقصی خواهد شد. این، گرچه در نظر اول دل‌سردکننده به نظر می‌آید، اما پیامی رهایی‌بخش در بر دارد؛ اگر برای چیزی اهمال‌کاری می‌کنی که نگرانی نتوانی به خوبی از پسش برآیی، می‌توانی بیارامی و سهل بگیری، چرا که اگر قرار بر قیاس با الگوی بی‌نقص خیالت باشد، قطعا ناکام خواهی بود. بنابراین می‌توانی با خیالی آسوده آن را شروع کنی.


بدترین دوست‌پسر تاریخ، کافکای کمال‌گرا

و این نوع اهمال‌کاری که دلیلش پرهیز از فناپذیری‌ست، قطعا محدود به حوزه کار نیست، بلکه معضلی اساسی در روابط نیز هست، که اجتناب از رودررو شدن با حقیقتِ فناپذیری می‌تواند انسان‌هایی را، برای سال­‌ها، در فلاکتِ وضعیتی برزخی گرفتار کند. به عنوان یک داستان پندآموز، توجه‌تان را به ماجرای بدترین دوست‌پسر تاریخ، فرانتس کافکا، جلب می‌کنم که مهم‌­ترین رابطه عاطفی‌اش در یک عصر تابستانی در پراگ، در سال ۱۹۱۲ زمانی که ۲۹ساله بود، آغاز شد. کافکا آن شب، در یک مهمانی شام در خانه دوستش، ماکس برود، فلیسه باوئر را دید که یکی از اقوام میزبان بود و از برلین آمده بود. او زنی ۲۴ساله بود با ذهنی مستقل و برخوردار از موفقیت حرفه‌ای در کارخانه‌ای در آلمان، که شخصیت واقع‌بین و قوی‌اش دلِ کافکای روان رنجور (Neurotic) و خودآگاه را ربود. ما از شدت احساسات طرفِ دیگرِ رابطه اطلاعی نداریم، چرا که فقط روایت کافکا را در دست داریم، اما در هر صورت کافکا عاشق شده بود و چیزی نگذشت که یک رابطه آغاز شد.

رابطه‌ای که، حداقل، در شکل نامه‌نگاری آغاز شد. طی پنج سال بعدی این زوج صد‌ها نامه ردوبدل کردند، با این حال تنها چند بار بیشتر با هم ملاقات نکردند، که همان‌ها هم ظاهرا مایه پریشانی و تشویش کافکا بودند. هفت ماه بعد از اولین دیدارشان، او بالاخره پذیرفت که برای بار دوم همدیگر را ملاقات کنند، ولی صبح همان روز با تلگرامی اطلاع داد که نمی‌آید. در نهایت اما سر قرار حاضر شد، هرچند با کج‌­خلقی و ترش‌رویی‌. وقتی آنها سرانجام نامزد کردند، والدین باوئر یک جشن پاگشا ترتیب دادند، اما شرکت در آن برای کافکا حس «دست‌وپابسته مثل یک مجرم» بودن را داشت؛ چیزی که بعدا محرمانه با دفتر خاطرات‌اش در میان گذاشت. مدت کوتاهی بعد از این، طی ملاقاتی در هتلی در برلین، کافکا به این نامزدی پایان داد، اما نامه‌نگاری‌ها همچنان ادامه داشت. این نامزدی دو سال بعد دوباره برقرار شد، اما این بار فقط برای مدتی کوتاه. در ۱۹۱۷ کافکا آغاز بیماری سل‌اش را بهانه قرار داد تا آن را برای بار دوم و آخر لغو کند. و احتمالا مایه آسودگی و رهایی کافکا بود که سرانجام باوئر با یک بانک‌دار ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد و به آمریکا مهاجرت کرد و آنجا یک کسب‌وکار موفقِ لباس بافتنی راه انداخت، و پشت سر خود رابطه‌ای را گذاشت، پر از به‌عقب‌بازگشتن‌های کابوس‌وار و غیرمنتظره آنچنان که توصیفی بهتر از «کافکائسک» (Kafkaesque ویژگی فضای خاص کابوس‌مانند داستان های کافکا) برای آن نیست.


کافکا و نامزدش، فلیسه باوئر
کافکا و نامزدش، فلیسه باوئر


آرزوی واهی زیستن در بیش از یک زندگی

شاید راحت‌تر باشد که مورد کافکا را، مورد استثنائیِ یک «نابغه رنجور» حساب کنیم که دور و نامربوط به زندگی‌های معمولی‌تر ماست. اما، آن‌طور که موریس دیکشتاینِ منتقد می‌نویسد، حقیقت این است که «رنج و تشویش‌های او چندان متفاوت، و عجیب‌و‌غریب‌تر از مال ما نیست: فقط شدیدتر است و خالص‌تر، و به لطفِ نبوغش این تشویش را به چنان اندوه یکپارچه‌ای رسانده که برای بیشتر ما دست‌یافتنی نیست.» کافکا هم مثل ما علیه محدودیت‌های واقعیت به شورش برخاسته بود. او در عشق، و در بسیاری از امور دیگر نیز، دودل و بی‌تصمیم بود، چرا که آرزوی زیستن بیش از یک زندگی را در سر داشت؛ شهروندی محترم بودن، که دلیل حفظ شغل روزانه‌اش به عنوان بازرس دعاوی بیمه بود، داشتن یک رابطه زناشویی صمیمی، که معنایش می‌شد ازدواج با باوئر، و نیز در کنار همه اینها، وقف کردن مطلق خود، بدون هیچ کاستی و سازشی، به کار نوشتن‌اش.

او در موقعیت‌های مختلفی در نامه‌هایش به باوئر، کلنجارش را درگیری «دو خود»ی توصیف ‌می‌کند که درون او ساکن‌اند؛ یکی دل در گرو باوئر و دیگری چنان غرق در ادبیات که «مرگ صمیمی‌ترین دوست هم در نظرش صرفا وقفه و مانعی‌ست» برای کار نوشتن‌اش.

میزان تشویشی که اینجا مطرح است، شاید شدید باشد، اما ذات این تنش همانی‌ست که هر کسی که گرفتاریِ بینِ خانواده و کار، بین کارِ روزانه و یک رسالتِ شخصیِ خلاقانه، بین شهرِ زادگاهش و پایتخت، یا هر تقابل دیگری بین زندگی‌هایِ ممکن را تجربه کرده، آن را حس کرده است. و پاسخ کافکا هم به این مشکل مشابه پاسخ ما بود، یعنی امتناع از رودررو شدن با مسئله. محدود کردن رابطه‌اش با باوئر به نامه‌نگاری باعث می‌شد که بتواند امکان یک رابطه عاطفی صمیمی را برای خود حفظ کند و در عین حال مانع این شود که رابطه‌اش تقابلی با جنونش برای کار پیدا کند؛ اتفاقی که اقتضای طبیعیِ یک رابطه است. ضمنا این تلاش برای گریز از نتایج فناپذیری فقط در گریز از تعهد، چنان که در مورد کافکا مطرح بود، بروز نمی‌کند؛ هستند افرادی که در بیرون خود را متعهد می‌کنند، اما در درون تن به تعهد کامل احساسی نمی‌دهند. بعضی دیگر سال‌ها به حضور در رابطه زناشویی‌ای ادامه می‌دهند که به یک نخ نازک بند است و بهتر است به آن پایان دهند، اما نمی‌دهند، چون که نمی‌توانند از امکان اینکه بالاخره روزی رابطه‌شان شکوفا، بادوام و رضایت‌بخش شود، دست بکشند، یا نمی‌خواهند از آزادی اینکه روزی در آینده بتوانند خودشان برای خروج از این رابطه تصمیم بگیرند، محروم شوند. اما در ذاتِ همگی این‌ها همان گریز نهفته است. جایی باوئر به نامزدش، توصیه‌ای، گویای سرخوردگی‌اش، ‌می‌کند و به او می‌گوید که تلاش کن «بیشتر در دنیای واقعی زندگی کنی». حال آنکه این دقیقا همان چیزی بود که کافکا از آن امتناع می‌ورزید.


خیال آینده، پربارتر از خود آینده است

دو دهه قبل از اینکه کافکا فلیسه را ملاقات کند، هزار کیلومتر آن سوتر در پاریس، آنری برگسون، فیلسوف فرانسوی، در کتابش «زمان و اراده آزاد» به بطن مشکلی که کافکا دچارش بود می‌پردازد و آن را آشکار می‌کند. او می‌نویسد که ما همواره بی‌تصمیمی را به انتخاب و وقف کردن خود به مسیری واحد ترجیح می‌دهیم، چرا که «آینده، که به دل‌خواه خود صورتش می‌دهیم، هم‌زمان با شکل‌هایی متعدد به نظر ما می‌آید، همگی به یک اندازه جذاب و به یک اندازه دست‌یافتنی».  به بیان دیگر، برای من آسان است که در خیالم، مثلا زندگی‌ای را تصور کنم که صَرفِ دستیابی به موفقیت‌های درخشان شغلی شده، در عین حال که والد و همسری عالی هستم، در عین حال که خودم را وقف تمرین ماراتون یا مراقبه‌های طولانی در عزلت یا خدمات داوطلبانه به جامعه‌‌ام کرده‌ام، چون مادامی که فقط در عرصه خیال هستم، می‌توانم همه را تصور کنم که بدون هیچ مشکلی و ناسازگاری هم‌زمان تحقق پیدا ‌می‌کند، اما به محض اینکه من بخواهم هر کدام از آنها را واقعا زندگی کنم، ناچار از سازش و انتخاب (Trade-off) بین آنها خواهم بود، به این معنا که برای یکی از آن حوزه‌ها زمانی کم‌تر از حدی که مایلم صرف کنم تا جا برای دیگری باز شود، و ضمنا ناچار از پذیرش اینکه، در هر صورت، هیچ‌کدام از کارهایی که ‌می‌کنم هم بی‌نقص نخواهند بود، بلکه در قیاس با آنچه در خیال دارم، ناگزیر نومیدکننده خواهند بود. برگسون می‌نویسد «بنابراین انگاره آینده به مثابه آبستن امکان‌های بی‌پایان، پربارتر از خود آینده می‌شود و این است دلیل اینکه ما در امید ورزیدن جذابیت بیشتری می‌یابیم، تا در دارایی، و جذابیت بیشتری در رویا، تا در واقعیت.» و مجددا، پیام ظاهرا دل‌سردکننده‌ای که اینجا هست در حقیقت رهایی‌بخش است. از آنجا که هر انتخابی در دنیای واقعی راجع به چگونه زیستن موجب از دست دادن و فقدان بی‌شمار راه‌های جایگزین دیگر برای زیستن می‌شود، هیچ دلیلی برای اهمال‌کاری یا امتناع از تعهد، با این امید مضطربانه که شاید بتوانی راهی برای جلوگیری از آن فقدان بیابی، نیست. فقدان پیشاپیش فرض شده. دست ما کوتاه است و آگاهی به آن چه رهایی‌ای دارد!


 آلیور برکمن، نویسنده کتاب «چهار هزار هفته»
آلیور برکمن، نویسنده کتاب «چهار هزار هفته»


معرفی کتاب «چهارهزار هفته: مدیریت زمان برای انسان‌­های میرا»

همه ما عمیقا آشنایی‌ایم با این اضطرابِ تلخ که کارهای خوب و ارزشمند برای انجام دادن فراوان‌اند و عمر و توانایی ما به شدت محدود. این اضطراب بسیاری را به این راه‌کار سوق می‌­دهد که باید هرچه بهینه‌­تر از این «منبع» استفاده کنیم تا بتوانیم به همه آن کارهای ارزشمند و مهم برسیم. تکنیک‌های بهره‌­وری و مدیریت زمان اینجاست که مطرح می­‌شود.

اما در پس این راه­‌حل‌­ها، انگار، هم‌چنان این امید وجود دارد که اگر آن تکنیک درست را پیدا کنیم و انضباط و برنامه‌­ریزی درستی داشته باشیم، شاید بتوانیم بالاخره روزی به آن وضعیت ایده‌­آل برسیم که به همه کارهای مهم و ارزشمندمان می‌رسیم و بر زمان مسلط شده­‌ایم. و این امید، به باور آلیور برکمن، چنان که در کتابش «چهارهزارهفته» توضیح می‌­دهد، امیدی واهی‌ست و حاصلش پریشانی و اضطراب بیشتر، چرا که در دل آن، گریزی نهفته است از این واقعیت تلخ که عمر ما، و کنترل ما بر چگونگی پیش رفتنِ زمان، ناگزیر محدود است.

برکمن پیشنهاد می­‌کند که بهترین کار، پذیرش بی‌­چون‌­وچرای این واقعیت است، و مدعی‌ست که تسلیم در برابر این واقعیت ناگوار، واقعیت محدودیت و فناپذیری ما، اتفاقا رهایی و آرامش در پی دارد. ما در هر حال ناگزیریم از گزینش، از صرف نظر کردن از چیزهایی که تردیدی در خوبی و ارزش‌شان نیست.

در کتاب «چهارهزارهفته»، آلیور برکمن با بیان حکایتِ این رابطه پرکشمکش ما با زمان، بحث‌­های جالب و توصیه‌­های مفیدی را درباره مقولاتی مانند حواس‌­پرتی، کمال‌­طلبی، اهمال‌­کاری، صبر و خلاقیت بیان می‌کند.

این کتاب را به تازگی انتشارات میلکان، با ترجمه کیمیا فضایی، منتشر کرده است.


ترجمه: محمدصدرا محمودی


دانشگاه شریفروزنامه شریفالیور برکمنکمال‌گراییاهمالکاری
روزنامه شریف/ اخبار راستکی دانشگاه صنعتی شریف را از روزنامه دنبال کنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید